نوشتن تسلی بخش ـ آدمک‌ کوکی

برای من تا سن بیست و هشت سالگی واژه «تغییر» یک واژۀ ناآشنا و مبهم بود و هیچ کدام از اطرافیانم درباره اینکه می‌توان جور دیگری هم زندگی کرد، حرفی نمی‌زدند؛ نه در خانه، نه در مدرسه، نه در دانشگاه، نه در محیط کارم و نه در جمع آشنایان و دوستانم.

انگار همه چیز همانی بود که باید باشد.

بنابراین، فکر می‌کردم بدون شک هر کس دیپلم می‌گیرد باید بعد از آن برود دانشگاه یا هر کس از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شود باید بعد از آن در رشتۀ خودش جایی مشغول به کار شود یا کسی که ازدواج می‌کند بعد از آن باید بچه‌دار شود.

به همین خاطر بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم، وارد دانشگاه شدم. بعد از فارغ‌التحصیلی، در همان رشته‌ای که تحصیل کرده بودم در شرکتی استخدام شدم. بعد ازدواج کردم و تصمیم گرفتم مادر شوم. همه اینها را تا بیست و هشت سالگی انجام داده بودم.

شاید در ظاهر همه چیز داشتم ولی از درون احساس می‌کردم زندگی‌ام چیزی کم دارد و مدرک، خانه، ماشین، شغل و حتی خانواده قادر نبودند این جای خالی را برایم پُر کنند.

این حفره، همه انرژی و شادی و امیدم را به درون خود می‌کشید و می‌بلعید. من هر آنچه داشتم را به سختی و با تلاش شبانه روزی به دست آورده بودم و حالا که وقت آن رسیده بود از داشته‌هایم لذت ببرم، ناگهان توان لذت بردن از موهبت‌های زندگی‌ام را از دست داده بودم و به شدت احساس ضعف، خالی بودن و ناکامی می‌کردم.

توصیه‌های دلسوزانۀ اطرافیان و دوستانم نیز ذره‌ای از این رنج کهنه ـ که سال‌ها بود در غربت و تنهایی روحم را آزار می‌داد ـ کم نمی‌کرد.

گویی بخشی از وجودم که من از آن بی‌خبر بودم، در حال عذاب کشیدن بود؛ بخشی که سال‌ها پیش آن را به تاریکی تبعید کرده بودم؛ بخشِ عصیانگر، رنجیده و ناخرسند وجودم. بخشی که نمی‌خواست طبق انتظارات دیگران خودشان را به زور در قالب‌های از پیش‌ساخته شده جا بدهد. بخشی که از محدودیت‌های غیرمنطقی فراری بود و می‌خواست خلاقانه دنیای خودش را بسازد.

من این بخش از وجودم را در اوایل نوجوانی به تاریکی فرستادم چون اجازه نمی‌داد تسلیم ظلمت و یکنواختی امن و کسالت‌بار زندگی شوم و دائماً با فریاد از من می‌خواست نارضایتی خودم را اعلام کنم و شجاعانه درباره افکار و احساسات و خواسته‌هایم حرف بزنم؛ اما من قدرت و آمادگی چنین کاری را نداشتم.

و حالا دوباره در سن بیست و هشت سالگی این صدا به سراغم آمده بود و من می‌دانستم که هیچ چیز و هیچ کس جز خودم نمی‌تواند این صدا را از عمیق‌ترین و پنهان‌ترین زوایای وجودم بشنود و به آن پاسخ دهد.

این صدا به من یادآوری می‌کرد که در یک خط سیر عادی از قبل قالب ریزی شده و پیش ساخته گرفتار شده‌ام و از یاد برده‌ام که انسانم؛ که فردیتی متفاوت با دیگران دارم؛ که امکانِ زیستن فقط یک بار به من داده شده است، آن هم برای مدت خیلی کوتاه.

این صدا از من دعوت می‌کرد خودم را از چارچوب قواعد روزمره بیرون بکشم و به جدایی از خودم پایان بدهم.

در این روزهای سخت که تنها بودن آن را عذاب‌آورتر کرده بود فقط یک چیز برایم تسلی بخش بود؛ خواندن بهترین کتاب‌ها از بهترین نویسندگان؛ نویسندگانی که مدام بر تغییر و انتخاب راهی نو در زندگی تأکید می‌کردند.

یکی از این نویسندگان تسلی بخش، ماریو بارگاس یوسا بود. کتاب «چرا ادبیات؟» این نویسنده، من را برای اولین بار با کلمه تغییر آشنا کرد و به من کمک کرد تا قدرت و آزادی خودم را برای ساختن زندگی دلخواهم ـ فراتر از جزئیات بی‌اهمیت روزمره ـ به یاد بیاورم.

بخشی از کتاب چرا ادبیات نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا ترجمۀ عبدالله کوثری را با هم می‌خوانیم و بعد به سراغ نوشتن تسلی بخش با الهام از تصویری که برای این موضوع انتخاب شده است، می‌رویم.

چند پاراگراف تسلی بخش از این کتاب

«بر اهمیت جایگاه ادبیات در زندگی ملت‌ها دلیل دیگری نیز می‌توان آورد. در غیاب ادبیات ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است لطمه‌ای جدی خواهد خورد. این از آن روست که ادبیاتِ خوب سراسر رادیکال است و پرسش‌های اساسی دربارۀ جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد.

ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.

انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان و ناکامل نباشد.

ما به ادبیات پناه می‌بریم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی ناعادلانه خلاص کنیم؛ زندگی‌ای که ما را وامی‌دارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما می‌خواهیم بسیاری آدم‌های متفاوت باشیم تا بسیاری از تمناهایی را که بر ما چیره‌اند پاسخ بگوییم.

ادبیات تنها به گونه‌ای گذرا ناخشنودی‌ها را تسکین می‌دهد؛

اما در همین لحظه‌های جادویی و در همین لحظات گذرای تعلیقِ حیات، توهم ادبی ما را از جا می‌کَنَد و به جایی فراتر از تاریخ می‌برد و ما بدل به شهروندان سرزمینی بی‌زمان می‌شویم؛ نامیرا می‌شویم.

بدین‌سان غنی‌تر، پرمغزتر، پیچیده‌تر، شادمان‌تر و روشن‌تر از زمانی می‌شویم که قیدوبندهای زندگی روزمره دست‌وپایمان را بسته است.

وقتی کتاب را می‌بندیم و دنیای قصه را ترک می‌گوییم، به زندگی واقعی برمی‌گردیم و این زندگی را با دنیای باشکوهی که به تازگی ترکش کرده‌ایم مقایسه می‌کنیم، چقدر سرخورده می‌شویم.

اما به این ادراک گران‌قدر نیز می‌رسیم که دنیای خیالی داستان زیباتر، گونه‌گون تر و جامع‌تر و کامل‌تر از آن زندگی‌ای است که در بیداری می‌گذرانیم؛ زندگی مشروط شده با محدودیت‌های وضعیت عینی ما.

بدین‌سان ادبیاتِ خوب و اصیل همواره ویرانگر، تقسیم‌ناپذیر و عصیانگر است.

چیزی است که هستی را به چالش می‌خواند.

چگونه می‌توانیم بعد از خواندن جنگ و صلح و در جستجوی زمان از دست رفته و بعد از بازگشت به جزئیات بی‌اهمیت دنیای مرزها و امر و نهی‌ها که در هر کجا به انتظار ماست و با هر گام که برمی‌داریم دنیای خیالاتِ ما را تباه می‌کند، خود را زیانکار نبینیم.

ادبیات به ما یادآوری می‌کند که این دنیا، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود می‌کنندـ یعنی قدرتمندان و بختیاران ـ به ما دروغ می‌گویند و نیز به یاد ما می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و زبان ما می‌تواند بسازد، شبیه‌تر کرد.

جامعۀ آزاد و دموکراتیک باید شهروندانی مسئول و اهل نقد داشته باشد، شهروندانی که می‌دادند ما نیاز به آن داریم که پیوسته جهانی را که در آنیم به سنجش درآوریم و هر چند این وظیفه روز به روز دشوارتر می‌شود، بکوشیم تا این جهان هر چه بیشتر شبیه دنیایی شود که دوست داریم در آن زندگی کنیم.

برای شعله‌ور کردن آتش این همه ناخشنودی از هستی، هیچ چیز کاراتر از مطالعۀ ادبیات خوب نیست.

برای شکل بخشیدن به شهروندان اهل نقد که بازیچه دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیلی سرشار برخوردارند، هیچ راهی بهتر از مطالعۀ ادبیات خوب نیست.

ادبیات خوب در عین تسکین موقت ناخشنودی‌های انسان، با تشویق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، این ناخشنودی‌ها را تشدید می‌کند. حتی می‌توان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند.

شاید این همه درست باشد، اما این نیز بی‌گمان درست است که ما اگر در برابر حقارت و نکبت زندگی برنمی‌خاستیم هنوز در مراحل بدوی می‌بودیم و تاریخ از حرکت مانده بود، انسان مختار پدید نمی‌آمد، علم و تکنولوژی پیش نمی‌رفت و حقوق بشر به رسمیت شناخته نمی‌شد و آزادی در میان نمی‌بود.

این همه، از ناشادی و ناخشنودی ما زاده شده است.

این همه حاصل نافرمانی در برابر زندگی‌ای است که نابسنده یا تحمل‌ناپذیرش یافته‌ایم.

ادبیات وسیله‌ای برای اعتراض به نکبت و فلاکت دنیا به امید تغییر دادن آن است.

دنیای بدون ادبیات، دنیایی مطلقاً حیوانی است. غرایز اصلی تعیین‌کنندۀ رفتار روزانه می‌شوند و ویژگی عمدۀ این زندگی مبارزه در راه بقا، ترس از ناشناخته‌ها و ارضای نیازهای مادی است.

جایی برای روح باقی نمی‌ماند.

در این دنیا، یکنواختی خردکنندۀ زندگی با ظلمتِ شوم بدبینی همراه خواهد شد و با این احساس که زندگی انسانی همان است که باید باشد و همواره چنین خواهد بود و هیچ کس و هیچ چیز قادر به تغییر آن نیست.

ما در نتیجۀ تکنولوژی و تسلیم شدن به آن می‌توانیم جامعۀ آینده را پُر از مانیتورها و بلندگوهای کامپیوتر و بدون کتاب تصور کنیم. از آن می‌ترسم که این دنیای سایبرنتیک، به رغم رفاه و قدرت و سطح بالای زندگی و دستاوردهای علمی، یکسر، نامتمدن و بی‌بهره از روح باشد؛ جامعه‌ای از آدمک‌های کوکی که آزادی را فراموش کرده‌اند.

چیستی و چگونگی ما در آینده به شیوۀ نگرش و ارادۀ خودمان بستگی دارد؛ اما اگر بخواهیم از بی‌مایگی تخیل و از امحای ناخشنودی‌های پرارزش خود که احساساتمان را می‌پالاید و به ما می‌آموزد به شیوایی و به دقت سخن بگوییم و نیز از تضعیف آزادی‌مان بپرهیزیم، باید دست به عمل بزنیم.

دقیق‌تر بگویم باید بخوانیم.»

نمی‌خواهم آدمکی کوکی باشم که آزادی را فراموش کرده است.

این جمله‌ای است که با خواندن این بخش از کتاب بارگاس یوسا در ذهنم شکل گرفت.

این تسلی بخش‌ترین جمله‌ای است که پس از سال‌ها هنوز هم هر وقت آن را با خودم تکرار می‌کنم، روح خسته و آزرده و زخمی‌ام را نوازش می‌کند و اجازه نمی‌دهد شجاعتم را برای ادامه دادن از دست بدهم.

شروع نوشتن تسلی بخش با استفاده از تصویر بالا

گمان می‌کنم نیاز دارم به تغییر و رشد کردن ادامه بدهم و زندگی متفاوت و منحصر به فرد خودم را داشته باشم. دلم می‌خواهد آزاد و رها در زندگی به سمتی بروم که برای آن خلق شده‌ام و کارهایی را انجام بدهم که من را به وجد می‌آورند.

از بین همه تصاویر، این تصویر را انتخاب کردم تا بتوانم به کمک آن احساساتم را در این لحظه، عمیق‌تر و مؤثرتر توصیف کنم و بنویسم.

من در این تصویر زنی را می‌بینم که آهسته و مطمئن بر روی پشته‌ای از کتاب‌ها قدم برمی‌دارد تا حس غلبه بر موانع و بالا رفتن از چالش‌ها را منتقل کند.

شاید کتاب‌هایی که روی هم چیده شده‌اند، نمادی از پایه و اساس رشد و موفقیت شخصی او هستند؛ همان‌گونه که باعث بهبود و رهایی من از احساسات آزاردهندۀ ناشی از ترس و تسلیم و توقف شدند.

زن قاطعانه قدم برمی‌دارد، گویی می‌خواهد از محدودۀ کتاب‌ها فراتر برود تا به سطح بالاتری از ادراک و آگاهی برسد. دیدن این تصویر، حسی از حرکت و صعود را در من القا می‌کند و یادآور این حقیقت است که باید همواره نگاهم به افق وسیع‌تری باشد؛ جایی که فرصت‌های جدیدی در انتظار من است.

احساس می‌کنم این تصویر، روایتی از زندگی شخصی من است و خوشحالم که به مرور زمان این توانمندی را به دست آورده‌ام که بتوانم خودم را به جای این زن بگذارم و لحظه‌ای قدرتمند از گذار و رهایی را تجربه کنم.

من برای مدت زمان طولانی در دنیای کتاب‌ها غوطه‌ور شدم تا تخیلم را قوی و غنی کنم. تا جرئت فکر کردن به این حقیقت را پیدا کنم که اشکالی ندارد اگر از شرایط فعلی ناخشنود باشم و شرایط بهتری را در ذهنم تصور کنم. کتاب‌ها افق خیال‌پردازی‌ام را چند قدم جلوتر بردند و به من این امکان را دادند تا به امری متفاوت فکر کنم.

و اکنون آماده‌ام تا با اطمینانِ بیشتری قدم به مرحلۀ جدیدی از زندگی‌ام بگذارم و فصل جدیدی از زندگی‌ام را آغاز کنم؛ فصلی که قرار است در آن فکر کنم، حس کنم، یاد بگیرم، گفتگو کنم و رؤیاهایم را با لذت و شادی بیشتری پرورش بدهم.

جرقه‌ای برای نوشتن تسلی بخش

شما با نگاه کردن به تصویر بالا چه چیزی به ذهنتان می‌رسد و به نظر شما چه نکته آموزنده، جالب و تسلی بخشی در آن وجود دارد؟

عضویت در خبرنامه

اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایده‌های خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.

مطالب پیشنهادی:
فهرست