نوشتن تسلی بخش ـ احساس ارزشمندی

نوشتن تسلی بخش ـ احساس ارزشمندی

ما همه خواهیم مرد؛ همۀ ما. عجب سیرکی. همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم.

ـ چارلز بوکوفسکی

نوع خاصی از غم و اندوه وجود دارد که ساکت اما همانند شن‌های زمان، بی‌وقفه و بی‌رحم است؛ اندوهی که با این باور عمیق گره خورده است که ما مستحق دوست داشتن و دوست داشته شدن نیستیم.

اندوهی که در خلوتِ ما رخنه می‌کند تا کاستی‌ها و اشتباهاتمان را به رخمان بکشد و در چشممان فرو کند. تا به ما یادآوری کند، چقدر سخت است که در این وضعیت، احساس ارزشمندی کنیم.

این اندوه، اگرچه اغلب برای دیگران نامرئی است، اما روش و نوع جدیدی از «بودنِ» ما در جهان را شکل می‌دهد. ما را به سمت این باور سوق می‌دهد که باید ارزشمندی خودمان را اثبات کنیم. این باور، گاهی آن‌قدر ریشه‌دار می‌شود که شکلِ انتخاب‌ها، اعمال و روابط ما را عوض می‌کند و اغلب، ما را به سمت افراد یا موقعیت‌هایی می‌کشاند که تضعیف کنندۀ احساس ارزشمندی ما هستند.

این سرنوشتِ غم‌انگیز ـ که ما نمی‌توانیم احساس ارزشمندی کنیم ـ ریشه عمیقی در گذشته دارد.

شاید با تجربیاتِ دوران کودکی شروع شده باشد؛ دورانی که عشق، مشروط، ناپایدار یا حتی غایب بود.

شاید هم در یک دورۀ زمانی طولانی، مورد بی‌توجهی یا باج گیری و سوءاستفاده عاطفی قرار گرفته باشیم و از طرف دیگران این پیام را دریافت کرده‌ایم که چندان دوست‌داشتنی نیستیم، نیازهایمان خیلی زیاد است یا آن‌قدر ناکامل هستیم که نمی‌توانیم کاملاً پذیرفته شویم.

این زخم‌های اولیه، اگرچه اغلب در اعماقِ درون دفن شده‌اند؛ اما در ذهنمان، تصویری از ما می‌سازند که مخدوش و تحریف شده است و اجازۀ شکل‌گیری تصویری بهتر و ارزشمندتر از خودمان را نمی‌دهند.

ما در بزرگسالی، پژواک این تجربیات ناخوشایند و مسموم را می‌شنویم و شروع به درونی کردن آن‌ها می‌کنیم. از این رو، به تدریج با این حقیقت روبرو می‌شویم که هر چه در درونِ خود باشیم، همان را در بیرون از خود تجربه خواهیم کرد؛ در واقع، ما در درونِ خود ارزشمند نیستیم و همان را در بیرون از خود نیز تجربه می‌کنیم.

حسرت و رنج ما زمانی بیشتر می‌شود که می‌بینیم آدم‌هایی شبیه خودمان، عشق را به راحتی دریافت می‌کنند؛ در حالی که ما، سخت در تلاشیم تا احساس کنیم ارزش و لیاقت آن را داریم.

این اندوه، به صورت ترس از آسیب پذیری نیز ظاهر می‌شود.

عشق، در نهاد خود، خواهانِ گشودگی نسبت به تجربیاتِ جدید است؛ بر همین اساس، از ما می‌خواهد که با خودمان و دیگران صادق باشیم و اجازه دهیم همان‌طور که هستیم دیده شویم؛ شجاع و رها، با همۀ نقص‌ها و ترس‌ها و زخم‌هایمان؛ با همه چیزمان.

اما زمانی که احساس ارزشمندی نمی‌کنیم، به این درخواستِ عشق پاسخ آری نمی‌دهیم؛ چراکه می‌ترسیم دیگران ما را مسخره، طرد یا ترک کنند و برای همیشه تنها بمانیم.

بنابراین، بخش‌هایی از خودمان را که معتقدیم ارزشمند نیستند، پنهان می‌کنیم، جلوی احساساتِ خودمان را می‌گیریم و خودِ اصیل و واقعی‌مان را پشت دیوارهای بلند پنهان نگه می‌داریم و به کسی اجازه نزدیک شدن نمی‌دهیم.

این ترس ما را وادار می‌کند که آدم‌ها را از خود دور کنیم یا در روابطی بمانیم که در آن، فاصلۀ عاطفی حفظ می‌شود و می‌توانیم همچنان نفوذناپذیر بمانیم؛ روابطی که در آن، هرگز کاملاً آسیب پذیر نیستیم، اما همچنین هرگز واقعاً شناخته نمی‌شویم، هرگز واقعاً کسی را دوست نخواهیم داشت و هرگز واقعاً کسی ما را دوست نخواهد داشت.

در این هنگام، غم یکی پس از دیگری به سراغ ما خواهد آمد؛ غم از دست دادن ارتباط واقعی و غم عشقی که به شدت آرزویش را داریم.

یکی از دردناک‌ترین پیامدهای این غم، گرایش به جستجوی روابط پیش‌پاافتاده‌ای است که باورهای درونی‌مان را منعکس می‌کنند. ممکن است ناخودآگاه به دنبال روابط ناسالم و آسیب رسانی بگردیم که از نظر عاطفی، آزاردهنده هستند؛ چراکه با روایت‌های نهادینه شدۀ ما، همسو به نظر می‌رسند.

وقتی باور نداریم که شایسته عشق سالم و متقابل هستیم، اغلب خود را در روابط و موقعیت‌هایی می‌یابیم که احساس بی‌کفایتی و درد ما را تقویت می‌کنند.

ممکن است به طور مکرر وارد روابطی شویم که در آن احساس می‌کنیم دیده نمی‌شویم، مورد محبت قرار نمی‌گیریم یا از ما قدردانی نمی‌شود؛ اما به طرز عجیبی در این روابط می‌مانیم و درد را تحمل می‌کنیم؛ گویی این درد، آشنا و حتی مایه تسکین و آرامش ماست.

حتی ممکن است باور کنیم که عشق خواهی نخواهی با درد و رنج همراه است یا اینکه «به اندازه کافی خوب» بودن به معنای تحمل بدرفتاری است؛ در نتیجه، رفتارهای تحمل‌ناپذیر را بدیهی و منطقی می‌دانیم و آن‌ها را توجیه می‌کنیم؛ صرفاً به این دلیل که خودمان را متقاعد کرده‌ایم، لیاقت و حقِ تجربۀ حالِ خوب را نداریم. به این دلیل که احساس ارزشمندی نمی‌کنیم.

در این چرخۀ باطل، هر تجربۀ دردناکی زخم را عمیق‌تر می‌کند. هر چه بیشتر دیگران با ما بدرفتاری می‌کنند و با سخنانشان ما را رنج می‌دهند یا ما را دست کم می‌گیرند، بیشتر متقاعد می‌شویم که ارزشمند نیستیم؛ که شایستۀ عشق واقعی نیستیم؛ که حق و امکانِ داشتن یک زندگی خوب را نداریم.

گاهی عشقِ واقعی، آرام آرام نزدیک می‌شود تا ما را در آغوش بگیرد؛ اما اغلب ـ حتی بدون اینکه متوجه باشیم ـ از آن فرار می‌کنیم.

وقتی احساس ارزشمندی نمی‌کنیم، آمادگی پذیرشِ عشق را نخواهیم داشت و این، ریشه در ترسی عمیق دارد؛ ترس از اینکه ما واقعاً دوست داشتنی و ارزشمند نیستیم و اگر دیگران، این واقعیت را بفهمند، هرگز کنارمان نمی‌مانند و ما را ترک می‌کنند.

در حقیقت، ما فکر می‌کنیم اگر به خودمان اجازه دوست داشتن و دوست داشته شدن دهیم، همه چیز ناگزیر به طرد شدن یا ناامیدی ختم می‌شود.

غم در اینجا، چند لایه است؛ اندوهِ اعتماد نداشتن به عشقِ واقعی دیگران و اندوهی که نتیجۀ ناکامی ما در دستیابی به چیزی است که مشتاق آن هستیم ولی احساس می‌کنیم شایستگی داشتن آن را نداریم.

گذر از این رنج، سفر آسانی نیست، اما با درک این حقیقت آغاز می‌شود که ارزشِ ما به کاری که انجام می‌دهیم یا نوع رفتار دیگران با ما، بستگی ندارد. ارزش ما ذاتی است؛ وابسته به اثباتِ خود، جلبِ تأیید و رضایت دیگران یا تحمل درد و آسیب نیست.

این مسیر، با یادگیری زدائیِ (از ذهن زدودن آموخته‌های قدیمی) باورهای نادرستی که برای مدت طولانی در مورد خودمان داشتیم، شروع می‌شود؛ باورهای نادرستی که می‌گوید ما کافی و ارزشمند نیستیم، همیشه زیادی انتظار داریم یا اینکه همیشه باید برای جلب احترام و عشق، تقلا کنیم.

شفقت به خود ـ در این مسیر دردناک و سخت اما ارزشمند ـ ما را یاری می‌کند تا به بخش‌هایی از خودمان که احساس می‌کنیم شکسته، دوست‌نداشتنی یا ناقص هستند، نگاهی دوباره بیندازیم؛ شاید بتوانیم این بار، دلسوزانه‌تر با خودمان رفتار کنیم.

این بدان معناست که به‌آرامی فضایی را برای تأیید و به رسمیت شناختن دردِ تجربیات گذشته در نظر بگیریم؛ بدون اینکه اجازه دهیم آن تجربیات، مشخص کنند ما که هستیم.

این فرصتی است برای اینکه غم و اندوه خود را بپذیریم و به خاطر عشقی که هرگز دریافت نکرده‌ایم و الگوهایی که ما را در دام روابط ناسالم نگه داشته‌اند، غمگین باشیم و سوگواری کنیم.

وقت آن رسیده که باور جدیدی را درونی کنیم؛ این باور که ما حق داریم احساس ارزشمندی کنیم. این باور که ما به اندازه کافی خوب و ارزشمند هستیم و می‌توانیم خودمان را نجات بدهیم و به خودمان و دیگران عشق بورزیم.

حالا زمان مناسبی است برای اینکه یاد بگیریم دوباره به عشق اعتماد کنیم و به خودمان اجازه دهیم ـ حتی زمانی که می‌ترسیم ـ آسیب پذیر باشیم و عشق را تمام و کمال و با تمام وجود، دریافت کنیم.

و زمان مناسبی است برای اینکه باور کنیم، ما شایستۀ امنیت، اعتماد، احترام، مهربانی و مراقبت هستیم.

یکی از مهمترین جنبه‌های عبور از میان این غم، یادگیری تعیین حد و مرز است. این مرزها نشان می‌دهند که ما می‌خواهیم از حقِ خود برای برخورداری از کرامت انسانی و رفتار محترمانه دفاع کنیم.

تعیین حد و مرز راهی برای بازپس‌گیری حقِ ما برای دوست داشتن خود و دیگران است. همچنین، از این راه به دیگران اجازه می‌دهیم به شیوه‌ای سالم و پایدار وارد زندگی‌مان شوند و ما را همان‌طور که هستیم دوست داشته باشند.

همان‌طور که احساس ارزشمندی خود را بازیابی می‌کنیم، ظرفیتِ عشق ورزیدن و دوست داشته شدن به شیوه‌ای کامل، واقعی و رضایت‌بخش، در ما ایجاد می‌شود.

در این فرایند، کم کم این حقیقت را درک خواهیم که ما نیز ارزشمند و مستحقِ احترام و عشق هستیم.

شاید حرکت در این مسیر کُند و اغلب دردناک باشد، اما همچنین تحولی عمیق است. به ‌آرامی شروع می‌کنیم به رها کردن الگوهایی که ما را در چرخه‌های بی‌کفایتی گیر انداخته‌اند و قلب و ذهنِ خودمان را به روی امکانِ عشق واقعی و مهربان باز می‌کنیم.

با انجام این کار، یاد می‌گیریم که خودمان را دوست داشته باشیم؛ نه به این دلیل که کامل هستیم، بلکه به این دلیل که کافی هستیم؛ همان‌طور که هستیم.

پی‌نوشت

تصویر از: Tumanova Olga Vladimirovna

عضویت در خبرنامه

اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایده‌های خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.

مطالب پیشنهادی:
فهرست