ارزشمندترین و مهمترین چیزها در زندگی من وقتی پیش آمد که شجاعت آسیب پذیری ، کامل نبودن و مهربانی با خویش را در خود به وجود آوردم.
ـ برنه براون
نیاز به تعلق واقعی، نیازی است که اگر برآورده نشود وجودمان را لبریز از غم میکند؛ غمی خاموش و نامرئی اما سنگین.
این اندوه، در فضایی به وجود میآید که ما انتظار داریم بتوانیم با آرامش در آن لنگر بیندازیم؛ اما در عوض، سرگردان و شناوریم و احساس میکنیم تنها و گمشده هستیم.
گویی در اینجا، گفتگو و خندۀ دیگران ـ که معمولاً با برخوردهای شوق آمیز آنها آغاز میشود ـ متعلق به ما نیست. به نظر میرسد آنها ما را نمیبینند و ما نیز زبانِ رمزآلود آنها را نمیفهمیم.
ما مشتاقیم که احساس کنیم بخشی از چیزی بزرگتر هستیم؛ یک جامعه، یک خانواده، یک ارتباط. این رؤیای ماست ولی در واقعیت، اغلب اوقات مجبوریم خودمان را به سختی با محیطی هماهنگ کنیم که ما را به طور کامل نمیپذیرد و ما نیز در آن، احساسِ تعلق واقعی نمیکنیم.
این یک رنج مستمر است؛ اینکه در جمع دیگران، احساس میکنیم با آنها فاصله داریم و دیواری وجود دارد که نمیتوانیم بشکنیم. ما توسط آدمها احاطه شدهایم، اما همچنان احساس میکنیم نامرئی هستیم.
تلاشهای ما برای ارتباط داشتن و متصل شدن با آدمهایی که اطرافمان هستند، شبیه به چنگ زدن به چیزی است که از میان انگشتانمان میلغزد.
هر چه بیشتر برای تعلق واقعی تلاش میکنیم، بیشتر جایگاه خود را در جهان زیر سؤال میبریم و در نهایت، به شایستگی خودمان شک میکنیم. از این رو، تصمیم میگیریم خود واقعیمان را پنهان نگه داریم تا شاید همرنگ دیگران شویم و بتوانیم جایی در دنیای آنها داشته باشیم.
در همرنگ شدن با دیگران، غم خاصی هست که به خاطر دیده نشدن به وجود میآید.
همۀ ما دوست داریم شخصیتِ اصیل و واقعیمان، دیده و شناخته شود؛ اما به خاطر حفظ ارتباطاتِ خود، مجبوریم شخصیت و خواستهها و باورهای خودمان را پنهان کنیم، نقاب به چهره بزنیم و تلاش کنیم شبیه بقیه شویم.
همه چیز غمانگیز به نظر میرسد؛ چراکه احساس میکنیم در جایی گیر کردهایم که به آن تعلق نداریم.
هیچ نقاب و تلاشِ بیهودهای نمیتواند غم و اندوهی را که با از دست دادن خود واقعیمان و همچنین، محروم ماندن از ارتباطی واقعی احساس میکنیم، درمان کند.
به نظر میرسد، خود واقعیِ ما ـ که مهم و شایستۀ توجه و ملاحظه است ـ بیآنکه دیده شود، از دست رفته است؛ در حالی که هرگز واقعاً خودِ درونیمان را بیان نکردیم و هنوز، اشتیاق برای تجربۀ احساس تعلق واقعی در ما وجود دارد.
این اندوه، اغلب ساکت است. فریاد نمیزند؛ به سادگی در سایه باقی میماند و هنگامیکه متوجه میشویم هیچکس ما را به درستی نمیشناسد و درک نمیکند، به درون میخزد.
بااینوجود، حتی در چنین غمی نیز امید وجود دارد؛ درست مثلِ باغی که در زمستان بیثمر است اما میتواند در شرایط مناسب دوباره شکوفا شود، حس تعلق ما نیز میتواند بازگردد. در واقع، این یک فرایند تدریجی و غیرمنتظره است که به صبر، درک و شفقت به خود نیاز دارد.
بازیابی احساسِ تعلق واقعی ممکن است فوری یا آشکار نباشد. مجموعهای از لحظاتِ کوچک، این حس را دوباره در ما بیدار میکنند؛ لحظاتی که احساس میکنیم دیده یا درک میشویم، حتی اگر زودگذر و کوتاه باشند. این لحظاتِ کوچک میتواند یک مکالمۀ آرام با کسی باشد که به حرفهایمان واقعاً گوش میدهد یا به شکلِ ارتباط غیرمنتظره با کسی است که تجربهای مشترک را با ما به اشتراک میگذارد.
همین لحظاتِ به ظاهر کوچک و بیاهمیت، با گذشت زمان، باعث رشد و شکوفایی دانۀ احساس تعلق میشوند.
ما کم کم یاد میگیریم که تعلق واقعی چیزی نیست که بتوانیم با تلاش آن را به دست بياوریم بلکه دانهای است که در درونِ همۀ ما کاشته شده است؛ فقط باید آن را پرورش دهیم و به اندازه کافی صبور باشیم تا در زمان مناسب شکوفا و آشکار شود.
در حقیقت، ما با استقبال از زیبایی ارتباطاتِ کوچک، میتوانیم از این اندوه عبور کنیم؛ یعنی به جای اینکه منتظر اتفاقاتِ بزرگ و متحول کننده باشیم، زیبایی و عظمت را در لحظاتِ کوچکِ ارتباط پیدا میکنیم؛ در لبخند یک غریبه یا در لحظاتی که با شنیدنِ داستان واقعی دیگران، هماهنگی احساسات را تجربه میکنیم و میفهمیم که ما تنها نیستیم.
در همین لحظاتِ کوچک است که احساس تعلق واقعی شروع به بازیابی میکند. در این فرایند، به تدریج متوجه میشوید که شما برای اینکه به جایی تعلق داشته باشید نیاز نیست دست به کاری شگفتانگیز بزنید یا همه را متقاعد کنید که شما را بپذیرند یا تأیید کنند.
امکانِ تجربه احساس تعلق واقعی، زمانی فراهم میشود که در درونِ خود فضایی را برای پذیرشِ لحظات کوچک و گذرا ایجاد کنیم. به همین خاطر، مجبور نیستیم خودمان را به زور در فضاهای از پیش تعریف شده جا دهیم.
در این فرایند، به تدریج درک میکنیم که جلب محبت و توجه دیگران برای ایجاد حس تعلق، کافی نیست، بلکه ما نیز باید به خودمان توجه کنیم، خودمان را همانطور که هستیم بپذیریم، خودمان را غریبه ندانیم، شجاع باشیم، به خودمان اجازه دیده شدن و بیان داستانهایمان را بدهیم و خودمان را از موهبت و حقِ حضور داشتن در دنیا محروم نکنیم؛ حتی اگر هنوز به طور کامل احساس تعلق نداریم.
در حالی که ما داستانهای زیادی برای خودمان تعریف میکنیم، اگر خوب دقت کنیم متوجه میشویم که از بین آنها، داستانی داریم که با صدای بلندتر به خودمان میگوییم. زمانی که به آن داستانِ پر سر و صدا فکر میکنیم، اغلب میتوانیم منشأ آن را در تجربههای منحصر به فرد یا حتی لحظات خاصی از بزرگ شدنمان جستجو کنیم.
وقتی در دوران کودکی، داستانهایی درباره ارزشمند نبودن و تعلق نداشتنِ خود خلق کردیم، نیازی شدید برای پسندیده شدن و تأیید گرفتن در ما به وجود آمد؛ چراکه معتقد بودیم همانطور که هستم کافی نیستم.
بسیاری از ما به این باور رسیدهایم که کافی نیستم. بر همین اساس مجبوریم بخشهایی از خودمان را پنهان و ویرایش کنیم یا دستاورد شگفتانگیزی داشته باشیم تا دوستداشتنی شویم، شنیده شویم، دیده شویم، درک شویم و پذیرفته شویم. همۀ اینها ریشه در این باور دارند که ما کافی نیستیم.
داستانی در درونِ ما وجود دارد که میگوید اگر میخواهیم احساس ارزشمندی کنیم باید کامل باشیم و اگر میخواهیم احساس تعلق واقعی کنیم باید مدام از خودمان ایراد بگیریم و هرگز خودمان را کافی ندانیم.
این داستانها بر این اساس خلق شدهاند که ما کافی نیستیم و نمیتوانیم به جایی تعلق داشته باشیم؛ از این رو باید از حضور مداوم در دنیا اجتناب کنیم و نامرئی و بیصدا بمانیم.
اما حقیقت این است که همۀ ما در جست و جوی تعلق واقعی هستیم و همۀ ما ـ به دلیل انسان بودنمان ـ به جایی که در آن به زندگی میکنیم، تعلق داریم.
همۀ ما قرار است اینجا باشیم و هر یک از ما به یکدیگر متصل هستیم. تعلق واقعی در حال حاضر در همۀ ما وجود دارد اما بسیاری از آدمها با این احساس بزرگ میشوند که به خانواده یا جامعه خود تعلق ندارند.
بسیاری از ما شاید این پیام را دریافت کرده باشیم که تعلقِ ما مشروط است و برای به دست آوردن آن، مجبوریم همرنگ جماعت شویم و تسلیم، دنبالهرو، موافق و مطیع آنها باشیم.
شاید بسیاری از ما این تجربه را داشته باشیم که به خاطر آشکارسازی بخشهایی از خودمان، توسط اطرافیانمان ـ و حتی آدمهای مهم زندگیمان ـ نادیده گرفته شدهایم و نفرت آنها را دریافت کردهایم.
چنین تجربۀ دردناکی، این باور را تقویت میکند که ما واقعاً به آن خانواده یا جامعه تعلق نداریم.
وقتی برای نشان دادن خود واقعیمان احساس امنیت نمیکنیم، کل دنیا به مکانی ناخوشایند تبدیل میشود؛ مکانی که در آن، سخت است که صادقانه خودمان باشیم، شخصیتِ اصلی خود را نشان دهیم، حقیقتِ خود را بیان کنیم و به عنوان یک کلِ یکپارچه، با تمام وجود زندگی کنیم.
و عواقب آن، معمولاً ویرانگر و غمانگیز است؛ افزایش نرخ افسردگی و اضطراب، احساس تنهایی و انزوا. خودکشی و اعتیاد.
هنگامیکه احساس میکنید به جایی تعلق ندارید، تشخیص ارزشِ خود غیرممکن به نظر میرسد. بین همۀ کسانی که دوست دارند خود واقعیشان باشند و هماهنگ با ارزشها و باورهای خودشان زندگی کنند، احساس عدم تعلق، احساسی مشترک است و توسط باورهای فرهنگی ما نیز تداوم مییابد.
اما زیستن از جایگاه کافی بودن همه چیز را تغییر میدهد.
زمانی که میفهمیم به کجا تعلق داریم و جايگاه خودمان را در دنيا پيدا میکنیم ـ و از جایگاه کافی بودن با دیگران ارتباط برقرار میکنیم ـ دیگر نیاز به پسندیده شدن توسط دیگران، ما را از صحبت کردن و ابراز عقیده بازنمیدارد.
تا زمانی که خودمان را نپذیریم، قادر نیستیم به طور کامل در دنیا ظاهر شویم.
تغییر دنیای درونمان، به ما این امکان را میدهد که به طور کامل شاهد ظلم و بیداد اطرافمان باشیم و از ارزشها و باورهایی که برایمان مهم هستند، دفاع کنیم؛ یعنی اجازه نمیدهیم احساس گناه، شرم یا ترس بر ما چیره شود و از جایگاه اصالت، همبستگی و صداقت اقدام میکنیم.
اکنون دیگر احساس نمیکنیم به جایی تعلق نداریم و این، به ما قدرت میدهد تا افکار و بینشهایم را به طور گستردهتری به اشتراک بگذاریم؛ چراکه خودمان را کافی و شایستۀ توجه میدانیم و کمتر نگران بازخوردهای منفی دیگران هستیم.
بازیابی احساس تعلق، به ما این امکان را میدهد تا غمِ خود را با قدرت به دوش بکشیم و بتوانیم با افتخار به طور کامل در جامعه حضور داشته باشیم و از نیازها و ارزشهای خود دفاع کنیم. این تغییر چشم انداز ـ نسبت به خود و دنیای پیرامونمان ـ به ما اجازه میدهد که انسان بهتری باشیم.
پینوشت
• تصویر از: Yuki Kimura
عضویت در خبرنامه
اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایدههای خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.