فهمیدم که چاره در مثبت بودن نیست، در اصیل بودن است. دیگر مجبور نبودم افکار منفی را در خود ریشه کن کنم و تلاش کنم مثبت بیندیشم. کافی بود خودم باشم. شفای من در این بود.
ـ آنیتا مورجانی
زير سطح زندگی روزمرۀ ما، غمی پنهان وجود دارد که نتیجۀ تحمل فشارهای اجتماعی است.
از لحظه تولد، ما در معرض مجموعهای از انتظارات هستیم؛ انتظاراتی که به ما فرمان میدهند چه کسی باید باشیم، چگونه باید به نظر برسیم، به چه چیزی باید دست پیدا کنیم و تا چه زمانی مهلت داریم.
در حقیقت، آنها شخصیتِ ما، ظاهرِ ما و اهداف و رؤیاهای ما را از قبل تعیین کردهاند و یک برنامۀ یکسان، کلی و زمانبندیشده برای زندگیِ همۀ ما در نظر گرفتهاند.
از این رو، این جامعه است که معیارهای موفقیت، بهره وری، تناسب و زیبایی را مشخص میکند و ما فقط باید از سبک زندگیای که جامعه آن را شایسته تشخیص داده است، پیروی کنیم؛ تا لحظۀ مرگ.
این خواستههای بیرونی اغلب به شکل انتظارات و به واسطۀ عرف، خانواده، همسالان، رسانهها و ساختارهای سیاسی و اقتصادی بر ما تحمیل میشوند و اگرچه ممکن است خیرخواهانه به نظر برسند، اما زخمهای عمیق، دردناک و پایداری را در درونِ ما ایجاد میکنند؛ زخمهایی که در اثر غم از دست دادن اصالت به وجود میآیند.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که فقط به رفتار، ظاهر و دستاورد خاصی پاداش داده میشود، درحالیکه بقیه به حاشیه رانده شده یا نادیده گرفته میشوند.
شاید با کمی تأمل متوجه شویم که ما در جستجوی ایده آلهایی هستیم که شخصیتِ واقعی ما را نشان نمیدهند و با خواستهها، ارزشها، رؤیاها و ترجیحاتِ ما همخوانی ندارند؛ اما خانواده، جامعه و فرهنگی که در آن زندگی میکنیم اینگونه القا میکند که برای پذیرفته و تأیید شدن به آن ایده آلها نیاز داریم.
اینجا ـ در فاصلۀ بین آنچه واقعاً هستیم و آنچه از ما انتظار میرود باشیم ـ غم و اندوه ظاهر میشود؛ غم و اندوهی که در دل پنهان میماند؛ چراکه ترس، اجازه نمیدهد آن را ابراز کنیم؛ اما برداشت دیگران از سکوتِ ما این است که راضی هستیم و شکایتی از این وضع نداریم.
با آنکه اشتیاقِ رهایی از این قالبهای از پیش تعیین شده در ما وجود دارد، اما ترس از طرد شدن، ترس از شکست و میل به تأیید گرفتن، اغلب ما را در چرخهای از پیروی و همرنگی با جماعت محبوس میکند.
ما اندوهگین هستیم؛ چراکه برای فرمانبرداری، ناگزیر شدیم بخشهای مهمی از خودمان را سرکوب کنیم و برای برآورده کردن انتظاراتِ دیگران، ناگزیر شدیم ساکت شویم و از تعقیب رؤیاهای خود دست برداریم.
یکی از زیانآورترین جنبههای فشارهای اجتماعی این است که دائماً زندگی خود را با دیگران مقایسه میکنیم.
به ما یاد دادهاند که ارزشِ ما بستگی به تأیید بیرونی دارد و هر چه در مقایسه با دیگران دستاورد بیشتر، ظاهر زیباتر یا موقعیت بهتری داشته باشیم، ارزشمندتر هستیم.
در عصر رسانههای اجتماعی، این مقایسهها اجتنابناپذیرند. ما در بین زندگیهای منتخب و گلچین شده میچرخیم، تصاویری از موفقیت، زیبایی یا خوشبختی آنها را میبینیم و زمانی که وضعیتِ زندگی خودمان را با این تصاویر میسنجیم، احساس میکنیم هرگز به اندازۀ دیگران نمیتوانیم موفق، زیبا یا خوشبخت باشیم.
این، همان رنج و اندوهی است که هر روز تجربه میکنیم؛ رنجی مستمر که درکِ آن آسان نیست و نیاز است دقت بیشتری کنیم تا آن را بفهمیم.
وقتی زندگی خودمان را با دیگران مقایسه میکنیم، نمیتوانیم احساس «کافی» بودن کنیم؛ در عوض، این باور در ما تقویت میشود که باید بیشتر و بیشتر به دست بیاوریم و دائماً در حال پیشرفت باشیم تا ارزشمند به نظر برسیم.
این رقابتِ همیشگی و بیپایان ـ رقابت با دوستان، با همکاران، با همسالان و با غریبههای آنلاین ـ ما را خسته، فرسوده و غمگین میکند.
به ما گفتهاند که برای تجربۀ احساس ارزشمندی، «کافی» بودن هرگز کافی نیست و همیشه باید «بیشتر» باشیم: فعالتر، مولدتر، سودمندتر، کاملتر، خلاقتر، زیباتر، باهوشتر و موفقتر.
فشارهای اجتماعی اغلب اوقات بدون اینکه به چشم بیایند، در تار و پود زندگی و کار روزمرۀ ما بافته شدهاند و به قدری ما را محدود میکنند که احساس خفقان میکنیم.
همچنین، انتظاراتی وجود دارد که به ما دیکته میکند در سنین مختلف باید چه اهدافی داشته باشیم و باید چطور رفتار کنیم.
و چه سرنوشت غمانگیزی است که کلِ زندگی ما بر اساس همین قوانین نانوشته میگذرد؛ قوانینی که در اثر تکرار، به صدایی درونی تبدیل میشوند که دائماً در حال قضاوت، انتقاد و مطالبه است.
زندگی کردن طبق جدول زمانبندی از پیش برنامهریزی شده، رایجترین شکل از فشارهای اجتماعی است.
این جدول زمانبندی برای ما مشخص میکند که تا چه سنی مهلت داریم سروسامان بگیریم، بچهدار شویم، یک کسب و کار موفق بسازیم یا مهارت جدیدی را بیاموزیم.
اینها مجموعهای از انتظاراتی هستند که ما تمام زمان و انرژی خودمان را صرف برآورده کردن آنها میکنیم؛ اما با این وجود، باز هم از این نگرانیم که اگر از دیگران عقب بیفتیم یا شکست بخوریم، چه بلایی سرمان خواهد آمد.
این ترس و نگرانی، ما را مجبور میکند تا از حقِ انتخابِ خود چشم پوشی کنیم؛ اجباری که منجر به ایجاد خشم و شکلگیری کشمکشی آزاردهنده در درون ما میشود. این خشم نتیجۀ تلاش بیوقفه برای برآورده کردن گرایشها و خواستههایی است که با خود واقعی ما همسو نیستند.
زیربنای همه اینها، ترس از طرد شدن است؛ ترس از اینکه اگر انتظارات جامعه را برآورده نکنیم، مورد قضاوت قرار بگیریم یا به حاشیه رانده شویم و تنها بمانیم. ترس از اینکه به اندازه کافی خوب نباشیم و نتوانیم خودمان را در بین دیگران جا کنیم و آنها ما را از خود برانند.
این ترس میتواند تبدیل به زندانی شود که ما را گروگان نگه میدارد و مجبورمان میکند تا فرصت کوتاه زندگی خود را وقف چیزی کنیم که اصالت ما را زیر سؤال میبرد. چنین ترسی اگر بر وجود ما مستولی شود، تقریباً در پس زمینه هر تصمیمی که میگیریم باقی میماند و ما را محدود میکند.
در این وضعیت، ما احساس میکنیم که قربانی سرنوشتی بیرحم شدهایم و در تنگنا گرفتار آمدهایم، درحالیکه آدمها در گوشۀ دیگری از جهان ـ در پیش چشم ما ـ معمار زندگی خودشان هستند و به دلخواه خود، زندگیشان را انتخاب و طراحی میکنند.
این حس «در تله افتادن» ـ اینکه احساس میکنیم در مخمصه یا تله گیر کردهایم ـ بر اندوه ناشی از فشارهای اجتماعی میافزاید.
در جامعهای که موفقیت و بهرهوری را بیش از هر چیز در اولویت قرار میدهد، به نظر میرسد بسیاری از آدمها صرفاً برای «شدن» تلاش میکنند و فضای کمی برای استراحت، تأمل یا لذت بردن از «بودن» وجود دارد.
این ایده که ما فقط به اندازه آنچه تولید میکنیم خوب و ارزشمند هستیم، عمیقاً در تار و پود زندگی مدرن ـ به ویژه در محل کار و آموزش ـ تنیده شده است.
از سنین جوانی به ما آموختهاند که نمرات و عناوین شغلی، ارزشمندی ما را تعیین میکنند و ارزش ما به میزان موفقیتمان بستگی دارد.
این فشار بیوقفه برای به دست آوردن و پیشرفت کردن، طاقتفرسا و غمانگیز است؛ چراکه ما را از داشتن یک زندگی معمولی محروم میکند؛ زندگیای که حق همۀ ماست. زندگیای که در آن بتوانیم کمی خوش باشیم و بدون عذاب وجدان یا ترس از عقب ماندن و بیارزش شدن، استراحت کنیم. زندگیای که در آن بتوانیم از خوشیهای کوچک زندگیمان لذت ببریم. زندگیای که در آن، احساس ارزشمندی کنیم و ارزشِ ما به عنوان انسان به چیزی که تولید میکنیم تنزل پيدا نکند. زندگیای که در آن، بدون نیاز دائمی به «اثبات» خودمان، قادر به زیستن باشیم و بتوانیم وجودِ خود را ارزشمند بدانیم.
گذر از این رنج و رهایی از غمِ فشارهای اجتماعی، نیازمند یک تغییر اساسی در چشم انداز ماست. این مسیری است که به سوی پذیرش خود و اصالت آغاز میکنیم.
این تغییر چشم انداز شامل تصدیق نیروهای نامرئی است که شخصیتِ ما را شکل میدهند و انتظاراتی است که درونی کردهایم. همچنین، در مورد یادگیری زدائی این باور است که ارزش ما به دستاوردها، ظاهر یا توانایی ما برای مطابقت داشتن با بقیه، بستگی دارد.
در این مسیر، به تدریج، شجاعت کافی برای تعریف موفقیت بر اساس شرایط خودمان را پیدا میکنیم و کم کم فضایی ایجاد میشود تا مطابق با ارزشهای واقعی خودمان زندگی کنیم؛ نه ارزشهایی که بر ما تحمیل شده است.
با گذشت زمان، با این حقیقتِ آرامشبخش آشنا میشویم که ارزش ما به آنچه انجام میدهیم بستگی ندارد، بلکه صرفاً به خاطر وجودِ خود شایستۀ عشق و احترام هستیم.
در این مسیر، باید شفقت به خود را نیز پرورش دهیم. ما باید یاد بگیریم که خودمان را به خاطر مواقعی که فقط برای برآورده کردن انتظارات جامعه تلاش کردیم، ببخشیم و با تعیین حد و مرز، به نیازها و خواستههای خود توجه کنیم و به آنها احترام بگذاریم؛ حتی زمانی که احساس میکنیم این کار سخت و ناراحتکننده است.
گذر از غمِ فشارهای اجتماعی، به معنای بازیابی آرامش است؛ به معنای بازپسگیری فضاهای آرام در زندگیمان است؛ فضاهایی که میتوانیم در آن با خیال آسوده استراحت و تأمل کنیم و از لحظات «بودن» خود به سادگی لذت ببریم.
در این فرایند، کم کم خودمان را از زیر سایه انتخابهای دیگران بیرون میکشیم و بر اساس آنچه برای ما واقعی و معنادار است، تصمیم میگیریم و زندگی میکنیم.
وقتی آرامش جایگزین تلاش برای کامل بودن، اصالت جایگزین دستاورد و آزادی جایگزین ترس میشود، سرانجام میتوانیم از غم و اندوه فشارهای اجتماعی رهایی پیدا کنیم و در نهایت آزاد هستیم تا به شیوه خودمان زندگی کنیم.
پینوشت
• تصویر از: Julie Paschkis
عضویت در خبرنامه
اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایدههای خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.