هر بار که قرار است رشد کنی، چیزی را از دست خواهی داد؛ آنچه برای احساس امنیت به آن آویختهای، عادتهایی که با آنها احساس راحتی میکنی و احساس آشنایی را.
ـ جیمز هیلمن
مدیریت احساس دیگران، یک مسئولیت سنگین و تمام وقت است. با پذیرش این مسئولیت، باید کسی باشیم که همیشه گوش میدهد، همیشه آرامش میبخشد و همیشه بار احساسی اطرافیان را به دوش میکشد.
وقتی مسئولیت مدیریت احساسات دیگران را بر عهده میگیریم، به طور طبیعی وارد این نقش میشویم؛ از روی عشق، دلسوزی یا احساس وظیفه.
با قبول این نقش، ما خودمان را موظف میدانیم که به درد دل دیگران گوش بدهیم، آنها را آرام کنیم، حامی آنها باشیم و اجازه بدهیم به هر شکلی که راحت هستند احساساتشان را بروز دهند. ما حتی حاضریم برای مدیریت اندوه، اضطراب یا ترس آنها، سلامت روان خودمان را نیز قربانی کنیم.
ما ـ در نقش یک مراقبِ احساسی ـ باید دائماً به فکر ایجاد فضایی امن و راحت برای ابراز احساسات و هیجانات دیگران باشیم و احساساتِ خودمان را به خاطر مراقبت از دیگران، سرکوب و انکار کنیم.
اما با گذشت زمان، این وظیفه، مثل یک جریان پنهان دائمی از خستگی و فرسودگی، ما را در برمیگیرد و همۀ حوصله و انگیزه و توانمان را میبلعد.
این نقش، اگرچه عمیقاً در همدلی ریشه دارد، نوعی احساس فقدان را نیز در ما ایجاد میکند.
این غم، شاید ناپیدا و خاموش باشد؛ اما وزنش خرد کننده است.
هر چه بیشتر انرژی و زمان خودمان را صرف برآورده کردن نیازهای عاطفی دیگران میکنیم، بیشتر از نیازهای خودمان غافل میشویم.
ما آنقدر بر روی نگه داشتن فضا برای دیگران متمرکز میشویم که فراموش میکنیم برای خودمان نیز فضا نگه داریم.
غم و اندوه در اینجا فقط به خاطر خستگی عاطفی نیست، بلکه به خاطر ناپدید شدن تدریجی نیازهای عاطفی خودمان نیز هست. ما متوجه میشویم، ظرفی هستیم که فقط احساساتِ دیگران را در درونِ خود نگه داشتهایم ـ نه احساساتِ خودمان را ـ و با سنگین شدن وزن احساسات دیگران، با تعجب از خودمان میپرسیم: «چه بلایی بر سر احساساتِ من آمده است؟» «چه کسی مراقبِ من است؟»
به نظر میرسد، مدیریت احساسات دیگران باعث قطع ارتباط ما با خودمان شده است و این، اتفاقِ غم انگیزی است.
وظیفۀ ما همیشه این بوده که حامی و مراقب باشیم، قوی بمانیم و لبخند بزنیم، شنوندۀ خوبی باشیم و هرگز غمگین، مضطرب یا ناامید نشویم.
ما آنقدر عادت کردهایم که احساسات دیگران را در اولویت قرار دهیم که پردازش احساساتِ خود را از ياد بردهایم؛ از یاد بردهایم که ما هم انسانیم. ما هم نیاز داریم شنیده شویم. ما هم به حمایت و مراقبت نیاز داریم. ما هم گاهی دچار فروپاشی عمیق میشویم. ما هم گاهی دلمان میخواهد از شدت اندوه و درد، ناله کنیم و فریاد بزنیم.
این نوع اندوه، اغلب پنهان است؛ حتی از خودمان.
ما حتی ممکن است متوجه نشویم که چقدر از خودمان مایه گذاشتهایم؛ که چقدر بار دیگری را بر دوش کشیدهایم؛ که چقدر خسته و فرسودهایم از اینکه همیشه شخصیت قدرتمند، خستگیناپذیر، شکستناپذیر، رویینتن و زخم ناپذیر ماجرای زندگی بودهایم.
فقط زمانی متوجه میشویم که از پا افتادهایم و به نقطهای رسیدهایم که دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم.
از این رو، طبیعی است که در لحظۀ درک حقیقت، با غم و اندوهی عمیق مواجه شویم؛ این حقیقت که ما بار سنگینی را برای مدت طولانی ـ بدون درخواست کمک ـ به دوش کشیدهایم.
البته اینجا ترس نیز مانع بزرگی است؛ ترس از تحمیل کردن احساساتِ خود به دیگران. ما فکر میکنیم که باید مبارزات خود را پنهان نگه داریم تا باری بر دوش اطرافیانمان نباشیم.
در حقیقت، ما میترسیم که با بیان احساسات واقعی خودمان، کسانی را که به ما وابسته هستند ناامید یا آشفته و غمگین کنیم.
چنین ترسی، اغلب ما را به سوی سرکوب احساسات خود سوق میدهد؛ تا این احساسات، در اعماق وجودمان دفن شوند. تا درد همچنان در زندگیمان انباشته شود.
عمل مدیریت احساسات دیگران نه فقط یک مسئولیت، بلکه منبع شرم نیز هست. ما خودمان را متقاعد میکنیم که باید قوی و محکم بمانیم؛ چراکه دیگران باید به ما تکیه کنند.
به همین دلیل است که میتوان گفت، ما در چرخهای از سرکوب عاطفی گرفتار شدهایم؛ جایی که به خاطر راحتی دیگران باید دائماً مراقب سخن گفتنمان باشیم.
چیزی که شاید دردناکترین جنبه این غم باشد این است که فکر میکنیم يک آدم نامرئی هستیم که از نديده شدن خسته شدهایم.
همانطور که احساسات دیگران را مدیریت میکنیم، اغلب خودمان احساس میکنیم نامرئی هستیم. ما فضایی را برای درد دیگران در نظر میگیریم، اما مبارزات و زخمها و دردهای خودمان ناشناخته باقی میمانند.
گویا هر چه بیشتر میبخشیم، بیشتر احساساتمان نادیده گرفته میشود و کمتر احساس میکنیم که حقِ درخواست کمک داریم.
تصور نامرئی بودن، شکلی از اندوه است که باعث میشود از لحاظ عاطفى، عمیقاً احساس تنهايى کنیم.
گاهی ممکن است به این فکر کنیم که آیا کسی واقعاً ما را میبیند؛ نه فقط به عنوان فردی که کمک میکند، بلکه به عنوان فردی که به کمک نیز نیاز دارد.
اگر در نهایت به این نتیجه برسیم که نیازهای دیگران نسبت به نیازهای خودمان اهمیت بیشتری دارند، ارتباط خود را با این حقیقت اساسی که ما نیز شایسته مراقبت و حمایت هستیم، از دست میدهیم.
گذر از رنج مدیریت احساسات دیگران، با کار دشوار بازیابی فضای عاطفی خودمان آغاز میشود.
این بدان معناست که به خودتان اجازه دهید احساساتتان را بدون قضاوت حس کنید و بپذیرید که شما نیز اجازه دارید نیازهایی داشته باشید. این در مورد یادگیری تعیین حد و مرز است؛ «نه گفتن» در زمانی که لازم است.
و در برنامۀ روزانۀ خودتان زمانی را به پردازش احساساتِ خود اختصاص دهید. همچنین، بکوشید با لنزی متفاوت ـ بدون ترس از سربار بودن ـ به موضوعات مهمی مثل کمک خواستن و آسیب پذیر بودن نگاه کنید. این دیدگاه تأثیرگذار، باعث میشود قدر و ارزش خود را بیشتر بدانید.
این سفر مراقبت از خود، مستلزم شفقت و صبر است.
ما در این فرایند کم کم یاد میگیریم که مراقبت از دیگران نباید باعث غفلت از خودمان شود و این، به معنای یافتن تعادل است؛ توانایی حفظ فضا برای احساسات و نیازهای دیگران و در عین حال، حفظ فضای کافی برای احساسات و نیازهای خود.
با گذشت زمان ـ هنگامیکه شروع به بازگرداندن تعادل به زندگی عاطفی خود میکنیم ـ متوجه میشویم که احساس بهتری داریم.
با شفقت به خود و احترام گذاشتن به نیازهای عاطفی خود، نه تنها مراقبت از دیگران برایمان رضایتبخشتر میشود، بلکه فضایی را برای دیگران ایجاد میکنیم تا آنها نیز از ما مراقبت کنند.
پینوشت
• تصویر از: Alyssa Monks
عضویت در خبرنامه
اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایدههای خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.