نوشتن تسلی بخش ـ مرگ به خاطر زندگی

نوشتن تسلی بخش ـ مرگ به خاطر زندگی

مرگ، همیشه موضوعی بوده که فکر کردن به آن باعث می‌شود احساس پوچی و ناامیدی کنم. به خودم می‌گویم، این همه تلاش برای ساختن یک زندگی خوب، چه فایده‌ای دارد وقتی در نهایت قرار است، همه چیز با مرگ نابود شود.

«احساس پوچی و ناامیدی حاصل از فکر کردن به مرگ» برای من یک حسِ آزاردهنده و فلج کننده است. معمولاً در چنین مواقعی نیاز به یک تسلی دهنده پیدا می‌کنم تا بتواند کمی از درد و رنجم کم کند.

یکی از این تسلی دهندگان، ویل دورانت است. ویل دورانت در بخشی از کتاب خود (The Pleasures of Philosophy) به موضوع مرگ پرداخته است. او در این بخش، خوانندۀ کتابش را با نگاهی متفاوت نسبت به مرگ و زندگی آشنا می‌کند.

کتاب ویل دورانت به من کمک کرد، آموخته‌های کهنه‌ام درباره مرگ را، از ذهنم بزدایم و راهی نو برای فکر کردن و زیستن پیدا کنم. در حقیقت، حرف‌های او برایم راهگشا بود و توانست یکی از مهم‌ترین گره‌های‌ ذهنی من را باز کند.

در ادامه بخشی از کتاب لذات فلسفه ترجمۀ عباس زریاب را با هم می‌خوانیم؛ بخشی که تسلی بخش است و به من کمک زیادی کرد تا مرگ را یک موهبت ببینم و بتوانم از رنجِ پوچی و ناامیدی رها شوم.

چند پاراگراف تسلی بخش از این کتاب

حالا چه می‌گویید اگر مرگ ما به خاطر زندگی باشد؟ ما در حقیقت افراد و آحاد نیستیم و چون خود را برخلاف این حقیقت، افراد و آحاد می‌دانیم مرگ را ناپسند و نابخشودنی می‌شماریم.

ما در بدن نوع انسان اعضایی موقت هستیم و در جسم حیات کل به منزلۀ سلول‌های آن هستیم. ما می‌میریم و از میان می‌رویم تا حیات جوان و نیرومند بماند. اگر همیشه زنده می‌ماندیم رشد متوقف می‌شد و جوانی دیگر در روی زمین جایی برای خود نمی‌یافت.

مرگ مانند سبک نویسندگی، حذف زوائد و فضولات است. ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه‌تری می‌دهیم؛ با آوردن فرزندان بر شکاف بین نسل‌ها پل می‌بندیم و دشمنی مرگ را رفع می‌کنیم…

پس حکمت و عقل چه بسا که مانند هدیۀ پیری فرا رسد تا هر چیزی را در جای خود ببیند و هر یک از اجزاء را در پیوندش با کل مشاهده کند و به دورنمایی برسد که در آن فهم و ادراک هر چیزی را ببخشاید. اگر یکی از تجارب فلسفه معنی بخشیدن به حیات و بیهوده نشان دادن مرگ باشد معلوم خواهد شد که مرگ فقط برای اجزاء است و گرچه ما که اجزاء هستیم می‌میریم اما حیات کل را مرگی نیست.

داستان رؤیایی که زندگی اجازه نداد بمیرد.

سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که انسان می‌تواند پرواز کند و بال‌هایی برای خود ساخت.

پسر او ایکاروس به این بال‌ها اعتماد کرد و آن را به خود بست و خواست پرواز کند ولی به دریا افتاد.

اما حیات، گستاخانه این رؤیا و آرزو را ادامه داد.

پس از سی نسل روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح‌ها و رسم‌های خود که انسان از مشاهدۀ زیبایی آن‌ها دستخوش غم و اندوه می‌گردد، نقشه و محاسبات یک ماشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مانند زنگ در حافظۀ انسان صدا می‌کند: «اینجا باید بال گذاشته شود.»

لئوناردو موفق نشد و مُرد؛ ولی زندگی به این رؤیا ادامه داد.

نسل‌ها گذشت و مردم گفتند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است؛ اما سرانجام مردم پرواز کردند. حیات، آن چیزی است که سه هزار سال صبر می‌کند و سر فرود نمی‌آورد.

فرد شکست می‌خورد ولی زندگی پیروز می‌گردد.

فرد می‌میرد ولی زندگی بی‌آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه می‌دهد، به حیرت می‌افتد و به شوق می‌آید، نقشه می‌کشد و می‌کوشد؛ بالا می‌رود و به مقصد می‌رسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می‌افتد.

اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده است؛ دوستان او به دورش جمع شده، در کارش فرومانده‌اند. خویشاوندانش گریه می‌کنند؛ چه منظرۀ وحشتناکی است!

بدنی است سست و از کار مانده، دهانی بی‌دندان و چهره‌ای بی‌خون، زبانی بی‌حرکت و چشمانی بی‌نور. جوانی پس از آن همه امید و سعی و کوشش به این بن‌بست رسیده است؛ مردی پس از آن همه رنج و درد کارش به اینجا رسیده است؛ تندرستی و قدرت و نشاط و رقابت سرانجام به اینجا منتهی شده است. این بازویی که ضربت‌های محکمی می‌زد و در بازی‌های مردانه برای پیروزی می‌کوشید، آن همه دانش و علم و حکمت آخر به این وضع افتاده است.

این مرد هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب دانش پرداخت؛ مغزش انبار معلومات و تجربیات متعدد گشت و مرکز هزاران نکته‌سنجی‌ها و حقایق گردید؛ دلش از راه درد، درس مهر آموخت و ذهنش، فهم و کمال یاد گرفت؛ هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و زیبایی بیافریند.

ولی اکنون مرگ، بالای سر اوست و در کامش شرنگ کرده است، خونش را می‌افسرد، دلش را می‌فشارد، مغزش را می‌ترکاند و نفسش را بند می‌آورد. مرگ پیروز می‌گردد.

در بیرون، بر روی آلاچیق‌های سبز، مرغان چهچه می‌زنند و خروس، سرود طلوع آفتاب را می‌خواند و روشنی، مزارع را فرامی‌گیرد؛ جوانه‌ها باز می‌شوند. شاخه‌ها سر برمی‌آورند؛ شیرۀ نباتی در تنۀ درختان بالا می‌رود. اینجا کودکانی دیده می‌شوند، با چه شادی جنون‌آمیزی بر چمن‌های نمناک از ژالۀ سحری راه می‌روند و می‌خندند و همدیگر را صدا می‌زنند و یکدیگر را دنبال می‌کنند و از هم در می‌روند و نفس می‌زنند بی‌آنکه خسته شوند! چه نشاطی، چه روحی و چه وجدی!

آن‌ها چه توجهی به مرگ دارند؟

آن‌ها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید هم پیش از مردن، کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد. به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت، آن‌ها را بهتر از خود ساخته‌اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد.

در زیر سایۀ درختان دو دلداده راه می‌روند و خیال می‌کنند که کسی آن‌ها را نمی‌بیند؛ سخنان نرم و آهستۀ آن‌ها با صدای مرغان و حشراتی که جفت خود را می‌خوانند در می‌آمیزد؛ آن عطش و گرسنگی کهن از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن می‌گویند و شیفتگی والایی از راه دستهای به هم فشرده و لب‌های به هم مالیده جاری می‌گردد. زندگی پیروز می‌شود.

ویل دورانت، توصیف مرگ را با توصیف عشق به پایان می‌رساند.

حدس می‌زنم وقت آن رسیده که «عاشقانه زیستن و تلاش برای بالا بردن کیفیت حیات» را جایگزین «باختن به مرگ» کنم.

بهتر بگویم، می‌خواهم عاشقانه نگریستن به زندگی را جایگزین گریستنِ بیهوده کنم. این اقدام، نوعی تسلی است در برابر حسِ پوچی و ناامیدی توان فرسای من.

درون پوشۀ تصاویری که دارم، به دنبال تصویری می‌گردم که بتواند به من کمک کند حسم را در این لحظه بیان کنم. تصویری که در ابتدای این مطلب گذاشته‌ام نتیجۀ همین تلاش است. من از این تصویر به عنوان محرکِ نوشتن استفاده می‌کنم تا عمیق‌تر و مؤثرتر فکر کنم و احساساتم را بنویسم.

شروع نوشتن تسلی بخش با استفاده از تصویر بالا

در این تصویر، دستی را می‌بینم که تکۀ قرمز رنگ کوچکی از یک پازل بزرگ را نگه داشته است.

رنگ قرمز این تکه، برای من نمادی از پیروزی در مبارزه، نترسیدن و خطر کردن، قدرت، انگیزه و عشق است. همچنین نمادی از سرزندگی و اشتیاق است؛ چراکه در نهایت جایگاه خود را پیدا کرده است.

کوچک و ظریف بودن این تکه، شکنندگی و ناپایداری زندگی را برایم تداعی می‌کند.

تأکید و تمرکز بر یک تکۀ قرمز رنگ کوچک میان تکه‌های پراکندۀ دیگر، شاید بیانگر این حقیقت است که زندگی هر آدمی، در عین حال که موقتی و کوتاه است، میراثی ماندگار در جهان بر جای می‌گذارد و تجربیات و اقدامات هر فرد به شکل‌گیری یک داستانِ بزرگ‌تر کمک می‌کند.

در این تصویر می‌توانم ببینم که چطور زندگی هر فرد در طرح عظیم و باشکوه جهان قرار می‌گیرد.

من تکه‌ای کوچک از یک پازل بزرگ و کامل هستم.

این نگاه که زندگی من ـ صرف نظر از اینکه چقدر کوچک یا به ظاهر بی‌اهمیت باشد ـ بخش مهمی از تصویر بزرگ‌تر تجربه و هستی انسان است، باعث می‌شود داستانِ زندگی‌ام را مهم و مؤثر بدانم و بیشتر، احساس ارزشمندی کنم.

عمیق‌تر که نگاه می‌کنم، می‌بینم این تکۀ کوچک بیانگر عشق و اشتیاقِ من به مشارکت داشتن در ایجاد یک کلِ بزرگ به هم پیوسته است. این مشارکت تا وقتی زنده‌ام نشان می‌دهم که «من هستم» و زمانی که می‌میرم اثبات می‌کند که «من بوده‌ام».

پس موضوع مهمی که باید بر آن تمرکز کنم، مشارکتِ من در هستی به عنوان یک انسان است و در چنین فرایندی، مرگ دیگر به معنای نیستی و نابودی نیست.

جرقه‌ای برای نوشتن تسلی بخش

شما با نگاه کردن به تصویر بالا چه چیزی به ذهنتان می‌رسد و به نظر شما چه نکته آموزنده، جالب و تسلی بخشی در آن وجود دارد؟

پی‌نوشت

تصویر از:  Ryoji Iwata

عضویت در خبرنامه

اینجا محل نوشتن تسلی بخش است. اگر کنجکاو و علاقمند هستید از طریق این روش، با حقیقتِ خودتان بیشتر آشنا شوید ایمیل خود را وارد کنید تا به جمع ما بپیوندید و هر هفته، ایده‌های خلاقانه و مطالب جدید را دریافت کنید.

مطالب پیشنهادی:
فهرست