🎵 موسیقی متن
چند ساعت بیشتر از تولدش نمیگذشت که او را در پتویی پیچیدند و پشت صخرهای در نزدیکی جاده، رهایش کردند. رهگذران، او را در حالی که هیچ نامه یا نشانی از پدر و مادرش همراهش نبود به بیمارستان بردند.
وقتی بزرگ شد فهمید که به فرزندی پذیرفته شده است. دانستن این موضوع که او را رها کردهاند – با وجود داشتن پدر و مادری مهربان – به درد زیادی منجر شد؛ دردی که دوست نداشت هیچ کس آن را ببیند.
او برای سالها این درد را پیش خودش نگه داشت و زمان زیادی را صرف این کرد که بفهمد از کجا آمده است. وقتی به این فکر میکرد که مادرش کیست و چرا او را رها کرده است، از همه چیز و همه کس متنفر میشد و احساس غم و اندوه میکرد.
به مرور زمان این باور عمیق درونش شکل گرفت که «من حتماً مشکلی داشتهام و کافی نبودهام وگرنه چه دلیلی داشت که رهایم کنند تا بمیرم؟» او این سؤال را از خودش میپرسید و برای پاسخ به این سؤال، شروع به تعریف داستانی برای خودش کرد: «من را دوست نداشتند و به عنوان فرزند خودشان نپذیرفتند چون دوستداشتنی و کافی نبودم.»
او خودش به خوبی میدانست که این داستانِ درام حقیقت ندارد اما راه دیگری برای ادامه زندگی سراغ نداشت؛ بنابراین اجازه داد این داستان به همه جنبههای زندگیاش رخنه کند. او باور نمیکرد که بتواند خود واقعیاش باشد چراکه از همان بدو تولد خواستنی نبود. در ایجاد دوستیهای جدید تردید داشت. با خودش میگفت: «ترجیح میدهم تنها بمانم. تنها بودن برای من بهتر است. چه فایدهای دارد با کسی دوست شوم و او در نهایت متوجه شود که من کافی نیستم و رهایم کند. دردِ تنها بودن برایم قابل تحمل تر از دردِ رهاشدگی است.»
کمال گرایی و مهرطلبی او، نتایج همین داستان بودند. او فکر میکرد هر چقدر کارش را کاملتر و بهتر انجام بدهد و هر چقدر خاصتر، زیباتر و باهوشتر باشد بیشتر دیده و شنیده میشود و از نظر دیگران خوب و کافی به نظر میرسد.
تا اینکه فکر کرد با این شرایط ادامه دادن غیرممکن است و نمیتواند ادامه دهد. گویی وقتش رسیده بود تا به طور جدی با مسئله رهاشدگی روبرو شود.
او ساعتها و روزهای زیادی را در اتاق درمان سپری کرد و برای اولین بار طعم شیرین دیده و شنیده شدن را در همین اتاق چشید.
آدم مهربانی که در کار با فرزندخواندهها تخصص داشت و موضوع رهاشدگی و مشکلاتِ ناشی از آن را به خوبی میشناخت، روبرویش در اتاق درمان نشسته بود و زمانی که داستانِ او را درباره تجربه حسِ دردناک رهاشدگی شنید لبخندی زد و آرام به او گفت: «بیشتر فرزندخواندهها همین احساس را دارند. خیلی از آنها حس میکنند هرگز کافی نبودهاند و نیستند. تو تنها نیستی و مشکلی نیست اگر چنين احساسی داری. حقیقت این است که ما میتوانیم به آرامی از میان این درد و رنج پیش برویم و راه خود را باز کنیم. ما از عهده آن برمیآییم.»
شنیدن این حقیقت – مثل تابیدن خورشید بر بخشهای منجمد، دردناک و تاریکِ اعماق وجودش – باعث دلگرمی او شد و پس از مدتها، آرامشی عمیق را حس کرد.
پس از این تجربه لذت بخش، یعنی به اشتراک گذاشتن حقیقتِ خود با یک درمانگر، او به خودش اجازه داد داستانش را بررسی کند. او پیش از این، هرگز داستانش را برای کسی بیان نکرده بود و در فرایند درمان، به این نتیجه رسیده بود که یافتن کلمات مناسب برای بیان دقیق احساساتِ درونیاش، شفافیت را به همراه خواهد داشت.
او نوشتن را برای بیان صادقانه و بیپرده داستانش انتخاب کرد تا بتواند از این طریق، داستانی را که قبلاً در اعماق ذهنش پنهان کرده بود روی کاغذ بیاورد و از بند آن آزاد شود. او با این کار، احساس میکرد کنترل بیشتری بر زندگیاش دارد.
ژورنال نویسی متفکرانه به او کمک کرد، هر آنچه هست را بپذیرد تا بتواند به خودِ اصیل و واقعیاش برگردد، تا بتواند به یاد بیاورد که ارزشمندی ما یعنی باور درونی به اینکه کافی هستیم تنها زمانی نمود پیدا میکند که در درون داستانهای خود هستیم؛ حتی آشفتهترین داستانها.
در صفحه اول ژورنال او این شعر زیبا از سهراب سپهری نوشته شده بود:
چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیلهات را بگشا.
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی!
در طول فرایند ژورنال نویسی، او آموخت که اگرچه احساسِ اینکه ما کافی نیستیم میتواند تحت تأثیر تصمیمها و رفتار آدمهای مهم زندگیمان ایجاد شود؛ اما واقعیت این است که این تجربه، بیشتر با رابطهای که ما با خودمان داریم مرتبط است. او ژورنال نویسی را راهی برای تمرین شفقت میدانست؛ شفقت به خود و شفقت به دیگران.
بررسی داستانِ خود از طریق پاسخ دادن به سؤالات ژورنال متفکرانه، به او بینشی داد تا بفهمد چرا ما انسانها این باور را که «من کافی نیستم» اغلب به عنوان واقعیت میپذیریم بدون اینکه به این فکر کنیم که چه چیزی این احساس را در ما به وجود آورده است.
او بواسطه کاوش در داستانِ خودش، معنای واقعی «شفا» را درک کرد. شفا دیگر برای او به معنای اصلاح کردن، فراموش کردن یا از بین بردن نبود بلکه شفا را فرایندی میدانست که در آن تلاش میکنیم تکههای پراکنده و دردناک داستانمان را به هم پیوند دهیم، تا بتوانیم به یک مجموعه منسجم تبدیل شویم، تا بتوانیم داستانمان را با خودمان حمل کنیم و با آن کنار بیاییم، تا بتوانیم با تمام وجودمان زندگی کنیم.
تأکید سؤالات ژورنال بر این موضوع بود که داستانهای او – تجربیاتی که داشته و باورهایی که شکل داده و روایتهایی که در پاسخ به آن تجربیات و باورها ایجاد کرده است – چه تأثیری بر زندگیاش داشته است؛ سؤالاتی شبیه به این:
✅ تمرین خودآگاهی: کنار آمدن با تجربه رهاشدگی چالشبرانگیز و پیچیده است. تأمل در احساسات و افکار خود میتواند بخش ارزشمندی از فرایند بهبود و شفا باشد.
◾ در حال حاضر چه احساساتی را تجربه میکنی؟ غم؟ خشم؟ ترس؟ سردرگمی؟ تنهایی؟
◾ تجربه رهاشدگی چه تأثیری بر عزت نفس تو داشته است؟
◾ آیا تجربه رهاشدگی بر تصویر و تصوری که از خودت داری تأثیر گذاشته است؟ آیا باعث شده خودت را دوستداشتنی و ارزشمند ندانی؟
◾ آیا داستان «من کافی نیستم» که در دوران کودکی به عنوان یکی از مکانیزم های کوپینگ انتخاب کردی، برای تو مفید بوده یا مضر؟ راههایی که برای مواجه شدن با احساس رهاشدگی در نظر گرفتی باعث بهبودی میشوند یا در اصل، آسیب رسان هستند؟
◾ آیا درباره احساسی که داری و آنچه بر تو گذشته است با خانواده، دوستان یا افراد متخصص صحبت کردهای؟ چه موانعی موجب شده این کار را انجام ندهی و از آنها درخواست کمک و حمایت نکنی؟
◾ چه آیندهای میخواهی داشته باشی؟ آیا الگوهایی وجود دارد که بخواهی تغییر دهی؟
◾ آیا اقدامی برای مراقبت از خود و عشق به خود انجام میدهی؟ آیا تلاش میکنی از نظر عاطفی، جسمی و ذهنی از خودت مراقبت کنی؟
◾ آیا خودت را به خاطر تجربه رهاشدگی سرزنش میکنی؟ آیا چنین طرز فکری موجه است؟ آیا خودت را مسئول این رها شدن میدانی؟ چرا درستی این احساسات را ارزیابی نمیکنی و هرگونه سرزنش بیاساس خود را به چالش نمیکشی؟
◾ چه درسهایی میتوانی از تجربه رهاشدگی بیاموزی؟ چه بینشها و درسهایی را میتوانی از این تجربه کسب کنی؟
◾ آیا کسی را که تو را رها کرده بخشیدهای؟ احساسات خود را نسبت به فردی که تو را رها کرده است بنویس. آیا به رنجش و شکنجه خود ادامه میدهی یا راهی برای بخشیدن او به خاطر سلامت روان، بهبود کیفیت زندگی و آرامش خودت پیدا کردهای؟
او با گذشت زمان و با ثبت افکار و احساسات خود، متوجه کشف جدیدی درباره خودش شد. او کشف کرد که چرا داستان کافی نبودن خودش را ساخته و آن را باور کرده است. او این داستان را در دوران کودکی ساخته بود تا هنگام هجوم احساس رهاشدگی و عدم تعلق به آن پناه ببرد و زنده بماند.
اما حالا که دوران کودکی را پشت سر گذاشته بود برای زنده ماندن نیازی به این داستان نداشت و دیگر نمیخواست اسیر چنین احساساتِ ناخوشایندی باشد. او آگاهانه زیستن را انتخاب کرده بود و به خوبی میدانست این سبک از زندگی، مسیری است که برای راهی شدن باید ابزار مناسبی به همراه داشته باشد؛ ژورنال متفکرانه، یکی از همین ابزار بود.
او هر روز به سراغ ژورنال مخصوصش که بر موضوع رهایی از احساس رهاشدگی تمرکز داشت، میرفت تا بتواند با فکر کردن در مورد نکات، ایدهها و سؤالات آن، راه خودش را به سوی واقعیت پیدا کند. او در این مسیر فهمید تا زمانی که نگاه دقیقی به داستان کافی نبودن خودش نکرده بود، هرگز متوجه تأثیرات منفی آن بر زندگی و کار خودش نشده بود. داستان او لنزی بود که از پشت آن به زندگیاش و به دنیا نگاه میکرد و اکنون وقت تغییر و نو شدن همه چیز فرارسیده بود.
⏱️ مکث
شما چطور؟
شما هم باور نمیکنید که کافی هستید؟
شما هم از کودکی داستان کافی نبودن را با خودتان حمل میکنید؟
📌 پینوشت: ژورنال نویسی متفکرانه، سبکی از ژورنال نویسی است که بر موضوع یا مسئلهای خاص تمرکز میکند (مثل مسئله رهاشدگی) و تمرین این سبک، میتواند آگاهی ما را نسبت به خود و دنیای اطرافمان دگرگون کند.
فضای ساختاریافته و هدفمند ژورنال هایی که مخصوص این سبک از ژورنال نویسی طراحی شدهاند، این امکان را برای ما فراهم میکند تا اندیشههای خودمان را به شکلی عمیق و دقیق ثبت کنیم و بر این اساس ـ به شکلی مسئولانه و متعهدـ اقدامات لازم را در جهت «خلق سبک زندگی دلخواهمان» انجام دهیم.
• موسیقی: Nicky’s Trailer -Songbird Road Part One
• منابع بیشتر برای مطالعه دقیقتر و عمیقتر در مورد موضوع رهاشدگی، زندگی با تمام وجود ، پذیرش خویشتن و شفقت به خود
2. Radical Acceptance: Embracing Your Life With the Heart of a Buddha
میکروگام ابزاری برای یادگیری و اقدام است و با عشق ساخته شده برای اینکه کمک کند، در مسیر رسیدن بمانیم و از رنجِ راه کم کند، تا سریعتر و با خیال راحت به جستجوی هدفهای بزرگتر و چشم اندازهای زیباتر برویم.
اگر در طول مسیرتان، احساس کردید نیاز دارید با کسی حرف بزنید میکروگام آماده است، همراه و همقدم شما باشد.🌻
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند.
دیوارها را ساختهاند تا با سخت کوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رویاهایمان چقدر برایمان مهم هستند.دیوارها مانع ما نیستند.دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازهی ما، رویاهایشان را دیوانه وار دنبال نمیکنند. رندی پاش