این داستان با الهام از اتفاقات واقعی نوشته شده است.
🎵 موسیقی متن
خیلی وقت بود که زندگی برای سوفی، حرف تازهای نداشت. صبح میشد، ظهر میشد، شب میشد. صبحانه میخورد، ناهار میخورد، شام میخورد. کار میکرد، کار میکرد، کار میکرد. حرف میزد و سکوت میکرد. میخوابید و بیدار میشد. همه چیز روی دور تكرار بود.
بین همه روزمرگیهای بیمعنی و بیروح، کتاب خواندن تنها کاری بود که هر روز تکرار میشد اما تکراری نمیشد و از آن لذت میبرد. او به تازگی خواندن کتابی الهام بخش، نوشته تتسوکو کورویاناگی را تمام کرده بود. در بخشی از این کتاب کورویاناگی نوشته بود:
از داشتن چشم اما ندیدن زیبایی
از داشتن گوش اما نشنیدن موسیقی
از داشتن عقل اما آگاه نشدن از حقیقت
از داشتن قلبی که هرگز نتپیده پس هرگز نسوخته، باید ترسید.
با خواندن این جملات، اشک از چشمانش سرازیر شد. زیبایی، موسیقی، حقیقت، انسانیت و عشق چیزهایی بودند که به زندگی سوفی معنا و شکوه میبخشیدند؛ اما در فصلی از زندگی او، اتفاقاتی رخ داد که باعث شد چشم و گوش و عقل و قلبش زیر آوار روزمرگیها جا بماند.
او دلش برای خوشیهای کوچکِ زندگیاش تنگ شده بود. برای وقتهایی که صبح زود بیدار میشد تا طلوع خورشید را نگاه کند و غرق احساس خوشبختی و لذت شود. برای وقتهایی که یک فنجان قهوه سرحالش میآورد. برای وقتهایی که آهنگهای پلی لیستش، بیکیفیت اما عاشقانه بودند.
خیلی وقت بود که حتی طبیعت هم حالش را خوب نمیکرد. صدای دریا، روشنایی یک صبح پر از گنجشک و سکوت شب، دیگر مثل قبل او را به وجد نمیآوردند.
سوفی توقعش از خودش و زندگی بالا رفته بود. برگ درخت یا نور گرمی که از پنجره اتاق روی صورتش میتابید یا حتی صدای مادرش، انتظارات او را برای اینکه از عمق وجود احساس خوشبختی و موفقیت کند برآورده نمیکردند.
سالها بود که برای به دست آوردن چیزهای بزرگتر، بیشتر و کاملتر تقلا میکرد.
البته این کارش بدون دلیل نبود. دیگران از او درباره مدرک تحصیلیاش، شغلش، میزان درآمدش، محلهای که در آن زندگی میکرد و وسعت خانه و مدل ماشینش سؤال میکردند تا بتوانند تصمیم بگیرند با او بمانند یا بروند، تا بتوانند تصمیم بگیرند او را دوست داشته باشند یا نداشته باشند، تا بتوانند تصمیم بگیرند او شایسته و کافی است یا نه.
سوفی هم انسان بود و طبیعتاً دلش میخواست پذیرفته و انتخاب شود. دلش میخواست تأییدش کنند و دوستش داشته باشند. شرم، میل به کمال گرایی و منتقد درون، برای رسیدن او به خواستههایش برنامه داشتند و نگاهش را به سمت معیارها و قضاوتهای جامعه و اطرافیانش متمایل کرده بودند.
او نرم نرمک به یک آدم مهر طلب تبدیل شده بود.
سوفی احساس میکرد زندگیاش شبیه همسایه کناری قصه چارلز بوکوفسکی شده است؛ همان همسایهای که بوکوفسکی دربارهاش میگوید:
همسایه کناری غمگینم می کند. زن و شوهر صبح زود بیدار میشوند میروند سرکار و عصر باز میگردند. ساعت نه شب، همه چراغهای خانه خاموش است.
همسایه کناری غمگینم میکند. آدمهای خوبیاند. دوستشان دارم؛ اما حس میکنم در حال غرق شدناند. بی خانمان نیستند اما بهای گزافی میپردازند.
گاهی در میانه روز، به خانه شان مینگرم. خانه هم انگار مرا نگاه میکند. خانه میگرید. میتوانم حس کنم که میگرید. همسایه کناری غمگینم میکند.
سوفی غمگین بود. داشت غرق میشد. داشت بهای گزافی برای تایید گرفتن از دیگران میپرداخت. کسی درونِ او میگریست. در خنده هم میگریست.
چیزهایی که او دوست داشت همگی در گذشته جا مانده بودند. همه این سالها تلاش کرده بود که خودش را سر پا نگه دارد. برای این کار باید وفاداری خود را به اطرافیانش ثابت میکرد؛ بنابراین، تکههای زیادی از وجودش را به تاریکی تبعید کرده بود تا بتواند به طور کامل هم رنگ جماعت شود.
سوفی در رنج بود. از درون، عذاب میکشید. نمیتوانست حتی یک ساعت با خودش تنها بماند چون به محض اینکه تنها میشد، در مقابل آیینه یقه خودش را میگرفت و با فریاد از خودش میپرسید که «چه بر سر تو آمده؟ از حادثهای بگو که باعث شد دیگر خودت را دوست نداشته باشی. چرا ساکتی؟ چیزی بگو.»
این تنهاییها و فریادها و جواب خواستنها، کار خودشان را کرده بودند. سوفی بیدار شده بود. با چشمانی باز و ذهنی گشوده، میتوانست تاریکی را ببیند. میتوانست فکر کند تا بفهمد کجا کم گذاشته است.
او متوجه شد باید مسئولیت همه چیز را خودش بپذیرد؛ مسئولیت حالِ بدی که داشت و مسئولیت رنجی که تحمل میکرد. فهمید خودش باید ناجی خودش باشد. برای این کار باید نخست، نور را جستجو میکرد و بخشهایی را که به اجبار پنهان کرده بود از رنجِ تاریکی و غم نجات میداد.
سوفی به یک تلنگر نیاز داشت تا بیدار شود و نور را جستجو کند، تا این حقیقت را درک کند که همه ما به چیزهایی اهمیت میدهیم که واقعاً مهم نیستند؛ فقط به ما گفتهاند که مهماند.
علاقه او به نوشتن باعث شد برای کشف حقیقت و آگاهتر شدن، از ژورنال نویسی متفکرانه کمک بگیرد. ژورنالِ مخصوصش با این جملات از نویسنده موردعلاقهاش شروع میشد:
امسال میخواهم یکبار چند لقمه از غذایی که دوست ندارم و هیچوقت نمیخورم را بخورم.
یکبار کاری را که دوست دارم ولی مدتهاست انجام ندادهام را انجام بدهم.
یکبار از مسیری که معمولاً نمیروم، بروم.
یک روز موبایلم را خاموش کنم.
یکبار به حرفهای کسی که اتفاق نظری با هم نداریم گوش کنم.
امسال میخواهم هفتهای یک بیت شعر حفظ کنم.
امسال اگر بتوانم میخواهم کمی بیشتر حواسم به صداهایی که گوشهایم دیگر نمیشنود و رنگهایی که چشمهایم دیگر نمیبیند و سکوتهایی که وجودم دیگر حس نمیکند باشد…
اگر مرگ نبود بیشتر کارها را میگذاشتم برای بعد. عجله نمیکردم و چون تنبلم با خیال راحت کارهایی که میخواهم انجام بدهم را بعداً انجام میدادم.
بعداً به جاهایی که دوست دارم بروم، میرفتم.
بعداً ورزش میکردم.
بعداً کتابهایی که دوست دارم بخوانم و فیلمهایی که دوست دارم ببینم را میخواندم و میدیدم.
بعداً به آنهایی که دوستشان دارم سر میزدم.
بعداً خبری از دوستانی که مدتهاست از آنها بیخبرم میگرفتم.
بعداً بابت اشتباهاتم معذرت میخواستم و بعداً اشتباهات بقیه را میبخشیدم.
بعداً میدویدم. بعداً یک شب رفقا را به یک چلو کباب عالی دعوت میکردم.
بعداً سه روز لش میکردم و هیچ کاری نمیکردم. بعداً سیگار را ترک میکردم.
بعداً میرفتم قله توچال. بعداً مثنوی را میخواندم، بعداً طلوع خورشید را نگاه میکردم.
بعداً چند نفری یک سفر با حال میرفتیم. بعداً همه کارها را میکردم، همه کارهایی که دلم میخواست را…
ولی مرگ هست.
سوفی به اهمیتِ داشتن آداب روزانهی خاصِ خودش پی برده بود. به همین خاطر، ژورنال نویسی متفکرانه را به عنوان یکی از مهمترین آداب روزانهاش انتخاب کرد. او هر روز زمانی را برای خلوت کردن با خود اختصاص میداد.
قبل از نوشتن، عود و شمع روشن میکرد. زیباترین و جذابترین لباسش را میپوشید و با ظاهری آراسته به ملاقات خودش میرفت. او زمانهای نوشتن را زمانهای ملاقات با خودِ اصیل و واقعیاش میدانست.
ژورنال نویسی متفکرانه، به شکلی معنادار و به عنوان یکی از آداب روزانه، در زندگی سوفی تکرار میشد. نوشتن جز آدابی بود که او را هر روز صفحه به صفحه و قدم به قدم به خودش نزدیک میکرد.
نوشتن، سوفی را به یاد زندگی و به یاد مرگ میانداخت.
هر سؤالِ ژورنال مخصوص او، برای چند دقیقه در روز فرصتی را در اختیارش قرار میداد تا مکث کند و ببیند در آن لحظه چه احساسی دارد. سؤالاتی شبیه به این:
✅ تمرین خودآگاهی
◾ امروز حالت چطور است؟ در این لحظه چه حسی داری؟
◾ امروز میخواهی برای حالِ خوب خودت، چه کار متفاوتی انجام بدهی؟
◾ فرض کن که دیگر قرار نیست طلوع خورشید فردا را ببینی و در نقطه پایان زندگیات ایستادهای. در این لحظه به چه چیزهایی فکر میکنی؟ دلت میخواهد برای انجام چه کارهایی فرصت بیشتری داشتی؟
ژورنال نویسی متفکرانه، به عنوان یکی از آداب روزانه سوفی، به او کمک میکرد تا هر روز از حالِ خودش با خبر شود.
سوفی دلش میخواست بیشتر زندگی کند و بیشتر عشق بورزد؛ بنابراین، در قدم اول متعهد شد که هر روز پذیرش خویشتن را تمرین کند.
او به خودش اجازه داد با موی فر دیده شود و دیگر وقت زیادی را صرف صاف کردن موهایش نمیکرد. به خودش اجازه داد معمولی باشد. کم کم این شجاعت را پیدا کرد تا از چیزهای کوچک و ساده زندگی لذت ببرد، تا به خودش برگردد.
در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه، سوفی محبت واقعی را در خودش پرورش داد و موفق شد صادقانهتر با دوستانش ارتباط برقرار کند. همین امر روابط او را عمیقتر کرد.
با انجام همه این کارها، متوجه شد که برای کافی و ارزشمند بودن نیاز ندارد خود واقعیاش را پنهان کند یا کامل و بینقص باشد. چون خود واقعی او، مانند همه آدمهای دیگر، همیشه به اندازه کافی خوب و ارزشمند است؛ فقط نیاز داشت به این حقیقت اعتماد کند.
سوفی توانست به کمک ژورنال نویسی متفکرانه، داستان خودش را از «من فقط زمانی ارزش دارم که کامل باشم.» به «من همیشه ارزشمندم حتی وقتی کاری را درست و کامل انجام نمیدهم.» تغییر دهد.
این تغییر به سوفی این فرصت را داد تا چیزهای جدید و متفاوت را امتحان کند، نسبت به احساسات واقعی خودش آگاه باشد و در روزهای سخت زندگی، شفقت به خود را فراموش نکند.
سوفی در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه یاد گرفت که برای تجربه زندگی، ارتباط و عشق نیاز ندارد کار بزرگ و پیچیدهای انجام دهد. کافی است خودش باشد؛ خودِ اصیل و واقعیاش. کافی است به خودش اجازه دهد کاملاً انسان باشد، اشتباه کند، زمین بخورد، تسلیم نشود و بارها و بارها به تلاش ادامه دهد.
کمال گرایی، تکههای زیادی از وجود سوفی را به اعماق تاریکی فرستاده بود و نوشتن، باعث آشکار شدن حقیقت شد تا دوباره احساس انسجام و یکپارچگی کند؛ احساسی که تمام مدت، آن را جستجو میکرد.
⏱️ مکث
شما چطور؟
شما هم نوشتن و به طور خاص، ژورنال نویسی متفکرانه را به عنوان یکی از مهمترین آداب روزانه خود انتخاب میکنید؟
📌 پینوشت: ژورنال نویسی متفکرانه، سبکی از ژورنال نویسی است که بر موضوع یا مسئلهای خاص تمرکز میکند و تمرین این سبک، میتواند آگاهی ما را نسبت به خود و دنیای اطرافمان دگرگون کند.
فضای ساختاریافته و هدفمند ژورنال هایی که مخصوص این سبک از ژورنال نویسی طراحی شدهاند، این امکان را برای ما فراهم میکند تا اندیشههای خودمان را به شکلی عمیق و دقیق ثبت کنیم و بر این اساس ـ به شکلی مسئولانه و متعهدـ اقدامات لازم را در جهت «خلق سبک زندگی دلخواهمان» انجام دهیم.
• موسیقی: Hypnosis – Akela Sun
• منابع بیشتر برای مطالعه دقیقتر و عمیقتر
1. The Artist’s Way: 30th Anniversary Edition
2. The Disease To Please: Curing the People-Pleasing Syndrome
3. Daring Greatly: How the Courage to Be Vulnerable Transforms the Way We Live, Love, Parent, and Lead
۴. نقل قول سوم نوشتهی سروش صحت است.
میکروگام ابزاری برای یادگیری و اقدام است و با عشق ساخته شده برای اینکه کمک کند، در مسیر رسیدن بمانیم و از رنجِ راه کم کند، تا سریعتر و با خیال راحت به جستجوی هدفهای بزرگتر و چشم اندازهای زیباتر برویم.
اگر در طول مسیرتان، احساس کردید نیاز دارید با کسی حرف بزنید میکروگام آماده است، همراه و همقدم شما باشد.🌻
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند.
دیوارها را ساختهاند تا با سخت کوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رویاهایمان چقدر برایمان مهم هستند.دیوارها مانع ما نیستند.دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازهی ما، رویاهایشان را دیوانه وار دنبال نمیکنند. رندی پاش