این داستان با الهام از اتفاقات واقعی نوشته شده است.
🎵 موسیقی متن
سوفی داشت آگاهانه زیستن را تمرین و تجربه میکرد. او معتقد بود که این سبک از زندگی، با اینکه اصلاً آسان نیست و گاهی اوقات، با غم و اندوه همراه است ولی ارزشش را دارد و زندگیاش را هیجان انگیزتر میکند.
او میخواست آدم بهتری باشد و زندگیاش را به سوی بهتر شدن تغییر بدهد؛ بنابراین، آگاهانه میکوشید تا دانشِ خودش را ـ که با کنجکاوی به دست آورده بود ـ به خرد تبدیل کند.
این مثالِ ساده از جان هالت، به سوفی کمک کرد تا بتواند تفاوت بین دانش و خرد را درک کند:
دانش مانند دانستنِ نام همه خیابانهای یک شهر است.
خرد مانند دانستنِ این است که در یک شهر، چطور از جایی به جای دیگر برویم.
فهمیدن تفاوت بین دانش و خرد، این واقعیت را به سوفی نشان داد که او برای انتخابِ درست، نیاز ندارد همه چیز را بداند و مدام در حال مصرف محتوا و اطلاعات باشد.
احساس ناکافی بودن، به سوفی اجازه نمیداد که به برداشتهای شخصی و تجربه زیسته خودش اعتبار بدهد و عواطف و احساساتش را به رسمیت بشناسد.
اما همچنان این امید وجود داشت که در زندگیاش، جایی برای خرد باز کند تا از بند تردید به خود رها شود و بتواند مسیری را برای خود برگزیند که در آن آزاد و سبکبار به سمت جایی که دوست دارد، پیش برود و از زیباییهای مسیر زندگیاش لذت ببرد.
سوفی از نظر معیارهای بیرونی، آدم موفقی بود که زندگی و موقعیت شغلی خوبی داشت ولی نمیدانست چرا از درون، مضطرب و نگران است و احساس سردرگمی میکند؟
چه چیز آزارش میداد و علت رنج او چه بود؟ این سؤال، باعث شد سوفی به یک سفر طولانی برود تا بتواند نجات دهندهی خودش را پیدا کند؛ همان آدم خردمندی که علتِ رنجها و جوابِ سؤالات او را میدانست و راهنمای خوبی برایش بود.
سوفی در این مدت، با آدمهای زیادی ملاقات کرد و هر سخن و کتابی که فکر میکرد ممکن است جواب سؤالش را در آن پیدا کند، میشنید و میخواند.
ده سال گذشته بود و سوفی احساس میکرد در هزارتو قدم گذاشته است؛ مسیری پیچدرپیچ که او را از کتابی به کتاب دیگر، از شهری به شهر دیگر و از آدمی به آدم دیگر میرساند.
در این سالها، سوفی هرگز به ذهنش هم خطور نمیکرد که در این مسیر طولانی و پیچدرپیچ قرار است در نهایت به خودش برسد.
واقعیت این بود که هر بار سوفی در این مسیر احساس خستگی میکرد و از کتابی، شهری یا آدمی ناامید میشد، تنها کسی که او را در آغوش میکشید و دردهایش را تسکین میداد، خودش بود.
درست است که به نظر میرسید سوفی به مقصد رسیده و توانسته خودش را ملاقات کند ولی به خوبی میدانست که پی بردن به این حقیقت که او نجات دهنده واقعی خودش است یک پایان نیست بلکه تنها یک شروع است.
او میخواست نگاهی عمیقتر به زندگی درونی خودش داشته باشد تا بتواند با دیدن احساساتِ انکار شده و یافتن حقایق پنهان شده در اعماق وجودش، علت رنجهای خودش را از بین ببرد و به آن خردی در درونِ خودش دسترسی پیدا کند که در دیگران جستجو میکرد.
نوشتن هدفمند، همان چیزی بود که برای شروع، به آن نیاز داشت. سؤالات ژورنال متفکرانه، به سوفی کمک میکرد تا افکار و احساساتش را از ذهنش بیرون بکشد و به کلمات تبدیل کند تا بتواند شفافتر و بهتر آنها را ببیند و درک کند. سؤالاتی شبیه به این:
✅ تمرین خودآگاهی
◾آخرین باری که واقعاً تجربه یا احساسِ خودت را تائید کردی چه زمانی بود؟
سوفی با نوشتن، فهمید که مهمترین خواستهاش از زندگی اين است که در مسیر دلخواهش پیش برود و در این مسیر، اجازه بدهد خرد و خلاقیت ذاتی خودش او را به سوی چیزی که دنبالش هست راهنمایی کند؛ همان خرد و خلاقیتی که به گفته نویسنده مورد علاقهاش، الیزابت گیلبرت، همهمه کنان و مهیج در اعماق درونِ او ذخیره شده بود.
در بچگی، خانواده و مدرسه، دورِ حس ماجراجویی، کنجکاوی و خلاقیت او حصار کشیدند و آن را به منطقه ممنوعه تبدیل کردند تا این پیام را به او منتقل کنند که باید از حرفِ همسایه و آشنا بترسد و برای انتخاب سبک زندگی مورد علاقهاش از دیگران مجوز بگیرد؛ اتفاقی که او را از یک آدم خلاق به آدمی منفعل تبدیل میکرد که منتظر میماند دیگران کاری برایش انجام دهند.
ولی در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه، متوجه این حقیقت شد که برای ساختن زندگی منحصر به فرد خودش به مجوز هیچ کس احتیاج ندارد. آگاه شدن از این حقیقت به او کمک کرد تا خودش را بشناسد و بپذیرد و برای تجربیاتی که به سختی به دست آورده و داستانهایی که حمل میکند، ارزش قائل باشد.
سوفی دیگر احساس تنهایی و رهاشدگی نمیکرد و با قدرتی که از طریق نوشتن به دست آورده بود، تصمیم گرفت خودِ اصیل و واقعیاش را ـ به عنوان انسانی آزاد و مستقل و دارای حق انتخاب ـ بپذیرد و به رسمیت بشناسد.
او دیگر نمیخواست محافظ و قیم داشته باشد. چون به خودش اعتماد داشت و این شایستگی و توانمندی را در خودش میدید که بتواند تکیهگاه و تصمیم گیرنده اصلی زندگیاش باشد.
ژورنال نویسی متفکرانه، سوفی را از گردابِ حرفهای ناامیدکنندهی منتقد درون، مقایسه کردن خودش با دیگران، کمال گرایی، کوچک شمردن نیازهایش و نادیده گرفتن احساسی که دارد، نجات داد.
این رهایی، مقدمه تغییری بود که سوفی قصد داشت آن را در زندگیاش ایجاد کند.
او دوست نداشت زیاد درباره خودش چیزی بگوید و از آسیب پذیری فرار میکرد. چون هر موقع با کسی در مورد افکار و احساساتی که آزارش میدانند حرف میزد، ساعتها نصیحتش میکردند یا از او میخواستند که سپاسگزار باشد؛ در حقیقت، شنیدن این چیزها برایش بسیار دردناک و آزاردهنده بود؛ چراکه آنها با حرفهایش سعی میکردند او را متقاعد کنند که درد خودش را تائید نکند.
اما ژورنال مخصوص او، فضایی امن و تائید کنندهای را برایش فراهم میکرد تا بتواند به کمک آن، با حقیقت روبرو شود. تا بتواند خودش و نیازها و احساساتش را بپذیرد و به سوی خودش برگردد.
در واقع، ژورنالِ او مانند آیینهای بود که میتوانست خودش را در آن ببیند و به رسمیت بشناسد.
درد وجود داشت و سوفی دیگر مجبور نبود آن را انکار کند. دیگر برای او مهم نبود کسی به این درد اعتبار میدهد یا نمیدهد چون خودش ـ با تمرین و تلاش زیاد ـ این توانایی را پیدا کرده بود که درد خودش را ببیند، درک و تائید کند و از میانِ آن، راهش را به سوی رهایی و احساس خوشبختی ادامه دهد.
نوشتن درباره این موضوع، برای اولین بار این فرصت را به سوفی داد تا آزاد و رها گریه کند. هیچ چیز واقعاً تغییر نکرده بود، درد هنوز وجود داشت ولی با این وجود، او احساس آرامش میکرد. گویی نوشتن باعث شده بود بارِ دردی که سالها به دوش میکشید، کمی سبکتر شود.
سوفی در فرایند ژورنال نویسی متوجه شد که هیچ راهی برای تغییرِ آنچه در گذشته اتفاق افتاده است، وجود ندارد. تنها کاری که میتوانست انجام بدهد این بود که با حقیقتِ زندگیاش کنار بیاید و بپذیرد که بعضی چیزها را نمیتوان تغییر داد.
بنابراین، او دیگر تلاش نمیکرد چیزی را تغییر بدهد که مربوط به گذشتهاش میشد؛ به جای آن، تصمیم گرفت، تغییری در روشِ ارتباط با خودش ایجاد کند. تصمیم گرفت هرگز خودش را سرزنش نکند، اشتباه کردن را اجتنابناپذیر بداند، با خودش مهربان باشد، به خودش افتخار کند، مهمترین اولویت زندگیاش رضایت و حالِ خوب خودش باشد، گریه کردن را از زندگیاش حذف نکند و خودش را ـ بدون نیاز به تائید دیگران ـ ارزشمند بداند و تحسین و تشویق کند.
او با نوشتن هدفمند، تشخیص داد که قادر است چیزهای زیادی را در زندگیاش تغییر بدهد و این آگاهی، حالش را بهتر میکرد.
سوفی از وقتی خودش را به رسمیت شناخته بود، تفاوت زیادی در زندگیاش احساس میکرد. او یاد گرفته بود زمانی که احساساتِ ناخوشایندی مانند شرم را تجربه میکند، چطور با خودش حرف بزند. او در چنین مواقعی به خودش میگفت:
« من شرمنده نیستم، فقط احساس شرم میکنم و به تنهایی نیاز دارم تا بتوانم در آرامش، راهی برای مواجهه با این احساس پیدا کنم.
کاری که فقط در حال حاضر میخواهم انجام بدهم این است که احساس و نیازِ خودم را بدون قضاوت، بپذیرم.
هیچ اشکالی ندارد اگر احساس شرم میکنم. هر کسی در این موقعیت احساس شرم میکند. شرم ـ مثل بقیه احساساتم ـ فقط یک احساس موقتی و گذراست؛ اما واقعیت این است که من انسانم و احساساتم نیستم.»
سوفی خودش را به رسمیت میشناخت و این عمیقترین تجربهی او در طول زندگیاش بود؛ تجربهای که به او اجازه میداد برای همه بخشهای خودش جا باز کند و متوجه بخشهایی شود که در تمام مدت وجود داشتند اما او نمی توانست آنها را ببیند.
این تجربه باعث شده بود از خواندن نوشتههای دیگران، بیشتر از قبل لذت ببرد؛ چون قادر بود خودش را در کلماتِ آنها ببیند و بفهمد که او تنها نیست. همچنین، به او یادآوری میکردند که خودش را همانگونه که هست بپذیرد و دوست داشته باشد.
⏱️ مکث
شما چه حسی دارید و چطور فکر میکنید؟
آیا شما در مسیر به رسمیت شناختن خودتان حرکت میکنید؟
📌 پینوشت: ژورنال نویسی متفکرانه، سبکی از ژورنال نویسی است که بر موضوع یا مسئلهای خاص تمرکز میکند و تمرین این سبک، میتواند آگاهی ما را نسبت به خود و دنیای اطرافمان دگرگون کند.
فضای ساختاریافته و هدفمند ژورنال هایی که مخصوص این سبک از ژورنال نویسی طراحی شدهاند، این امکان را برای ما فراهم میکند تا اندیشههای خودمان را به شکلی عمیق و دقیق ثبت کنیم و بر این اساس ـ به شکلی مسئولانه و متعهدـ اقدامات لازم را در جهت «خلق سبک زندگی دلخواهمان» انجام دهیم.
• موسیقی: Shades and Shadows – Peter Gundry
• منابع بیشتر برای مطالعه دقیقتر و عمیقتر
1. Curiosity is the beginning of knowledge. Action is the beginning of change
2. Why It’s So Important to Validate Yourself and How to Start
میکروگام ابزاری برای یادگیری و اقدام است و با عشق ساخته شده برای اینکه کمک کند، در مسیر رسیدن بمانیم و از رنجِ راه کم کند، تا سریعتر و با خیال راحت به جستجوی هدفهای بزرگتر و چشم اندازهای زیباتر برویم.
اگر در طول مسیرتان، احساس کردید نیاز دارید با کسی حرف بزنید میکروگام آماده است، همراه و همقدم شما باشد.🌻
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند.
دیوارها را ساختهاند تا با سخت کوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رویاهایمان چقدر برایمان مهم هستند.دیوارها مانع ما نیستند.دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازهی ما، رویاهایشان را دیوانه وار دنبال نمیکنند. رندی پاش