این داستان با الهام از اتفاقات واقعی نوشته شده است.
🎵 موسیقی متن
«کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد.» داشت این شعر از شاملو را میخواند و به تصمیمی که برای تغییر زندگیاش گرفته بود فکر میکرد.
او دیگر نمیخواست اسیر این باور باشد که کافی نیست، که ارزش عشق و متعلق بودن را ندارد، که اگر میخواهد کاری را انجام دهد یا تغییری واقعی ایجاد کند مجبور است منتقد درونیاش را فعال نگه دارد. او از احساسی به نام شرم خسته و گریزان بود.
برای مواجهه با این باور و احساسِ ناخوشایند، باید به انسان بهتری تبدیل میشد؛ کسی که روحیه سپاسگزاری و شادمانی را در خود پرورش میدهد، کسی که تلاش میکند خود واقعیاش باشد، کسی که نسبت به آنچه دیگران فکر میکنند بیاعتناست، کسی که خلاقیت را ترجیح میدهد و خودش را با کسی مقایسه نمیکند، کسی که اعتماد نکردن به شهود خودش و کمال گرایی را رها کرده و اجازه میدهد به جای شرم، شفقت به خود عامل تغییر و الهام بخش زندگیاش باشد.
او تصمیم گرفته بود ملاکها و نمادهای تحمیل شده و اجباری را که روزگاری فکر میکرد او را شایسته و ارزشمند نشان میدهند، رها کند.
علایق، ترجیحات و سبک زندگی دلخواهش با چیزی که از بیرون به او القا و تحمیل میشد، تفاوت زیادی داشت. زندانِ درون او، به وسعت آرزوها و اهدافش بود. به وسعت نیازها و خواستهها، ارزشها و باورهای خودش.
باید تصمیم مهم و سختی میگرفت؛ اینکه به زندانبان بودن و به زنجیر کشیدنِ شخصیت اصلی و واقعی داستانِ زندگیاش ادامه دهد یا برای احترام به خود و تجربه احساس ارزشمندی، به طرف درد و ناراحتی پیش برود و آزادگی و اصالت را انتخاب کند.
همه چیز بستگی به تصمیم و انتخاب او داشت؛ اینکه میخواست بقیه عمرش را چطور سپری کند؟ آزاد و رها یا اسیر و در بند؟
او ابزارها و روشهای مختلفی را برای عملی کردن تصمیمش امتحان کرد تا اینکه بالاخره فهمید چه روشی برایش دوستداشتنی و مفیدتر است؛ انتخابش این بود که خودش را در نوشتههایش بشناسد و خودش را در بین نوشتههایش جستجو و پیدا کند؛ نوشتههایی که دربردارنده جزئیات مهم زندگی و بیانگر حالات و تحوّلات درونیاش بودند.
و ژورنال نویسی متفکرانه ابزاری بود که میتوانست در این مسیر یاریاش کند.
مسیری که او برگزیده بود، مسیر آسانی به نظر نمیرسید و برای پیمودن آن، نخست باید پاسخ روشنی برای این دو سؤال مهم پیدا میکرد؛ من کیستم؟ چگونه میاندیشم؟
به راستی او چه کسی بود و چطور میاندیشید؟
آیا شخصیت و اندیشههایش به او این اجازه را میدادند تا بتواند درد و رنجِ این راه بینهایت را تحمل کند؟
آیا تحول را شدنی میدانست؟
آیا به اندازه کافی امیدوار و صبور بود که خودش را از تاریکی بنبستها بیرون بکشد و راهی روشن و متفاوت را در پیش بگیرد؟
آیا آگاه بود که شکوفایی یک فرایند است و برای اینکه بتواند پرواز کند گاهی باید فشار و تنهایی پیله را تحمل کند؟
ژورنال مخصوص او، آیینهای بود که پاسخ همه اینها را منعکس میکرد. پاسخ، روشن بود. دیگر نمیخواست در برابر تغییر مقاومت کند؛ از این رو، حاضر بود دشواری و مرارت این فرایند را تحمل کند و بر تعهد خود باقی بماند.
سخنی از مولانا که در صفحه اول ژورنال او نوشته شده بود، روزهای سخت را برایش قابل تحملتر میکرد:
دیروز باهوش بودم و میخواستم دنیا را تغییر دهم. امروز خردمندم و میخواهم خودم را تغییر دهم.
او به تغییر و شکوفایی خودش فکر میکرد و راه شکوفایی خودش را رهایی از شرم میدانست. اگر او میتوانست در مواجهه با شرم، سختیها را به شکلی معنادار برای تمرین تاب آوری و آبدیده شدن تحمل کند، ورق زندگیاش به شکلی شگفتانگیز به نفع او تغییر میکرد.
سؤالات ژورنال او، نقطهی شروعی بودند برای اینکه بتواند به اعماق پنهانترین بخشهای خود برود و با شرم خود روبرو شود. سؤالاتی شبیه به این:
✅ تمرین خودآگاهی
◾ فکر میکنی احساس شرم تو از کجا آمده است؟ ریشه آن کجاست؟
◾ تا حالا به ماهیت شرم و چگونگی حضورش در زندگی خودت فکر کردهای و یا درباره آن با کسی حرف زدهای؟
◾ در کودکی و زمانی که بزرگ میشدی چه کسانی تو را به خاطر کسی که هستی، علایق، باورها، نظرات، انتخابها و ظاهرت دچار شرم کردهاند؟
◾ شرم چه تأثیراتی در زندگی تو داشته است؟
◾ پاسخ تو در برابر احساس شرم چیست؟ وقتی شرم به سراغت میآید، چطور با خودت حرف میزنی و چه اقدامی انجام میدهی؟
◾ برای زندگی و رشد خودت چه طرح و برنامهای دارد؟ جنبههای مختلف زندگی خود را با چه معیاری تنظیم میکنی و سامان میدهی؟
عامل اصلی بسیاری از آسیبها و زخمهای او شرم بود. شرم، او را اسیر تردید به خود کرده بود. شرم اجازه نمیداد آزادانه بخندد و برقصد و آواز بخواند و از او میخواست کوچک و ساکت و منزوی بماند. شرم باعث شده بود احساس کند زشت، ناتوان و بیارزش است و شایستگی کافی برای به دست آوردن حمایت اجتماعی و مدیریت روابط خود را ندارد. شرم به جای پشتیانی و حمایت، اهداف و انگیزههایش را کمرنگتر میکرد. شرم حتی فرصتِ بخشیدن را هم از او گرفته بود.
در خانواده و مدرسه و فرهنگی که در آن بزرگ شده بود، شرم یک نیاز برای رشد و پیشرفت محسوب میشد اما با گذشت زمان و بهره گرفتن از نکات و ایدهها و تمرینات ژورنال متفکرانهاش به این نتیجه رسید که وقتی فکر میکند به شرم نیاز دارد، در واقع به شفقت و همدلی نیاز دارد؛ هم برای خودش و هم برای دیگران.
ژورنال نویسی متفکرانه، فعالیتی پویا و مستمر بود و روزانه فضایی را برای او ایجاد میکرد تا بتواند با زندگی از زاویه ارزشمند بودن درگیر شود و نه از زاویه شرم، تا بتواند در همه انتخابها و کارهای روزانهاش احساس ارزشمندی و حال خوبِ خودش را در اولویت قرار دهد، تا بتواند زیستن با تمام وجود و عشق ورزیدن از صمیم دل را تجربه کند.
خواسته واقعی او این بود که شجاع باشد و در ارتباط و اتصال بماند ولی قبل از آن باید شرم را میفهمید و از طریق ژورنال نویسی متفکرانه، روی آن کار میکرد.
وقتی شرم را شناخت متوجه شد که او خودش را دچار احساس شرم میکند؛ احساسی که هویتش را تعریف میکرد. او در فرایند ژورنال نویسی، به یاد میآورد که در دوران کودکی، شرم را در مدرسه و جمع دوستانش بارها و بارها تجربه کرده اما پدر و مادرش هرگز فضای امنی را ایجاد نکرده بودند تا بتواند درباره تجربههای شرمهای خود با آنها حرف بزند.
آنها نه تنها هیچ تلاشی برای جلوگیری از ایجاد شرم در او نکرده بودند بلکه شرم را ابزار مؤثری برای تربیت فرزندشان میدانستند. این اتفاق باعث شده بود نتواند ارزشمندی خودش را باور کند.
هر چند هیچ تمایلی نداشت که برای نجات از چاله شرم به چاه داوری پدر و مادرش بیفتد؛ بنابراین سعی میکرد با بیان حقیقت، خودش را آرام و راضی کند؛ این حقیقت که «پدر و مادرت به اطلاعاتی که امروز در اختیار توست، دسترسی نداشتهاند. شاید قصد آنها استفاده از احساس تقصیر بوده است نه احساس شرم. شاید آنها هرگز به این فکر نکردهاند که تو به اندازه کافی خوب نیستی. شاید فقط با تصمیمات و انتخابهای تو مشکل داشتهاند و ندانسته شرمندهات کردهاند. تو میتوانی آنها را ببخشی تا رها شوی.»
در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه، این حقیقت شیرین را هم کشف کرد که عمیقترین بخشِ وجودش، از نفوذ شرم در امان مانده است؛ بخشی که میداند او ناکامل و آسیب پذیر است و گاهی میترسد اما هنوز عمیقاً باور دارد شجاع است و ارزش عشق و متعلق بودن را دارد.
او با تکیه بر همین بخش از وجودش، این حقیقت را پذیرفت که کامل نیست، که کمال وجود ندارد، که مجبور نیست همیشه کارش را کامل و بینقص انجام دهد، که باز هم باید آماده باشد مرتکب اشتباه شود و تصمیمهای غلط بگیرد.
بنابراین، زمانی که شکست میخورد به جای اینکه وارد میدان مین شرم شود، به خودش یادآوری میکرد که او دارد تمام تلاشش را میکند تا اشتباهاتش را بشناسد و بفهمد که چطور میتواند در آینده عملکرد بهتری داشته باشد. در واقع، با این کار اجازه نمیداد شکستها و اشتباهات به عنوان محرکِ شرم، او را از لذت رشد و یادگیری محروم کنند.
او در کودکی هرگز برای شجاع بودن و درگیر شدن در بزرگسالی آماده نشده بود چون پدر و مادر، معلمان و همکلاسیهایش مایل نبودند خود را درگیر کنند.
اما با ژورنال نویسی متفکرانه میتوانست از چارچوبها و چهاردیواریها خارج شود. میتوانست خطر کند و قدم در جادهای بگذارد که کمتر پا خورده بود. میتوانست از این تجربه که هم مسافر باشد و هم نقشه راهش را خودش ترسیم کند، لذت ببرد. میتوانست به عمق حقیقتِ خود برود و هر روز چیز جدیدی درباره خودش کشف کند. میتوانست شجاعانه و با تمام توان درگیر زندگی باشد و حس ارزشمندی و تعلق را تجربه کند.
این فکر که در فرهنگی پر از منتقد و عیبجو، نمیتواند بیگدار به آب بزند و خودش را در معرض دید و قضاوت دیگران قرار دهد، وزن زنجیرهایش را بیشتر میکرد. در صورتی که او برای تجربه آزادی نیاز داشت شجاعانه ریسک کند و واقعاً آسیبپذیر شود.
ژورنال نویسی متفکرانه به او کمک کرد پیوند بین احساس شرم و ترس از دوستداشتنی نبودن را که در کودکی ایجاد شده بود، از بین ببرد. نوشتن، راهی بود که از طریق آن میتوانست به طور مستمر برای کسب آگاهی وقت بگذارد و تلاش کند.
در این مسیر یاد گرفت که آنچه میدانیم مهم است اما اینکه چه کسی هستیم، مهمتر است. «بودن» به جای «دانستن» نیازمند آن است که خود را نشان بدهیم و به خود اجازه دیده شدن بدهیم؛ نیازمند آن است که شجاعت بورزیم و وارد مسیر آسیبپذیری شویم.
همچنین یاد گرفت خودش را از رفتارش جدا کند. او فهمید که بین تو بدی و تو کار بدی انجام دادی تفاوت مهمی وجود دارد. دانستن و درک کردن این تفاوت، باعث شد فرصت رشد و امتحان کردن چیزهای جدید را از خودش نگیرد و نحوه گفتگو با خودش را تغییر دهد.
او یک فرایند سخت و در عین حال رهایی بخش را پشت سر میگذاشت.
در این مسیر، نیاز بود با خودش صادق باشد و شجاعانه برای رهایی خود تلاش کند؛
نیاز بود برای خودش توضیح دهد که حتی اگر انتخابهای بدی میکند باز هم دوستداشتنی و کافی و ارزشمند است.
نیاز بود اجازه ندهد تجربههای شرم کودکیاش بر هویت، نحوه فکر کردن به خودش و احساس ارزشمندی او تأثیر منفی داشته باشد.
نیاز بود خودش را مالک داستانهای خود بداند؛ حتی تلخترین و سختترین آنها. او این حق و اجازه را داشت تا ادامه و پایان این داستان را خودش تعیین کند.
او در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه یاد گرفت که زندگیاش داستانی بزرگ از امیدها، مبارزات، مقاومتها، شجاعتها، شکستها و پیروزیهای اوست و تجربههای شرم فقط قسمت کوچکی از این داستان بزرگ هستند.
واقعیت این بود که تجربههای شرم، هویت و زندگی او را تعریف نمیکردند.
⏱️ مکث
شما چطور فکر میکنید؟
آیا شرم این باور را در شما به وجود آورده است که کافی نیستید و ارزش عشق و متعلق بودن را ندارید؟
آیا فکر میکنید این داستان حقیقت دارد؟
📌 پینوشت: ژورنال نویسی متفکرانه، سبکی از ژورنال نویسی است که بر موضوع یا مسئلهای خاص تمرکز میکند (مثل مسئله شرم) و تمرین این سبک، میتواند آگاهی ما را نسبت به خود و دنیای اطرافمان دگرگون کند.
فضای ساختاریافته و هدفمند ژورنال هایی که مخصوص این سبک از ژورنال نویسی طراحی شدهاند، این امکان را برای ما فراهم میکند تا اندیشههای خودمان را به شکلی عمیق و دقیق ثبت کنیم و بر این اساس ـ به شکلی مسئولانه و متعهدـ اقدامات لازم را در جهت «خلق سبک زندگی دلخواهمان» انجام دهیم.
• موسیقی: Le Trio Joubran – Masar
• منابع بیشتر برای مطالعه دقیقتر و عمیقتر در مورد مسئله شرم
3. Daring Greatly: How the Courage to Be Vulnerable Transforms the Way We Live, Love, Parent, and Lead
۴. کتاب زندگی شجاعانه اثر برنه براون ترجمه افسانه حجتی طباطبائی، آزاده رادنژاد، فرح رادنژاد
میکروگام ابزاری برای یادگیری و اقدام است و با عشق ساخته شده برای اینکه کمک کند، در مسیر رسیدن بمانیم و از رنجِ راه کم کند، تا سریعتر و با خیال راحت به جستجوی هدفهای بزرگتر و چشم اندازهای زیباتر برویم.
اگر در طول مسیرتان، احساس کردید نیاز دارید با کسی حرف بزنید میکروگام آماده است، همراه و همقدم شما باشد.🌻
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند.
دیوارها را ساختهاند تا با سخت کوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رویاهایمان چقدر برایمان مهم هستند.دیوارها مانع ما نیستند.دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازهی ما، رویاهایشان را دیوانه وار دنبال نمیکنند. رندی پاش