این داستان با الهام از اتفاقات واقعی نوشته شده است.
🎵 موسیقی متن
سالها پیش سوفی از طریق یکی از دوستانش با نویسندهای به نام کامیار آشنا شد. کامیار آدم جالبی بود و ارتباط با او، زندگی شخصی و شغلی سوفی را تغییر داد.
او پیش از این، هرگز تا این حد شیفته کسی نشده بود و هیچ کس نتوانسته بود چنین تأثیر عجیبی بر او داشته باشد.
سوفی شبها بعد از اینکه خسته و مضطرب به خانه برمیگشت سراغ وبلاگ کامیار میرفت و چنان غرق خواندن و شنیدن حرفهای او میشد که گذر زمان را حس نمیکرد. فقط بعد از اینکه کسی صدایش میکرد، متوجه میشد که در حال تجربهی عمیقترین و شگفتانگیزترین لحظات زندگیاش بوده است؛ تجربهای که هرگز نمیتوانست نامی برای آن بگذارد یا توصیفش کند.
کامیار درست زمانی وارد زندگی سوفی شد که تشنه تغییری اساسی در زندگیاش بود. سوفی در آن روزها حس میکرد شکسته و زخمی شده. حس میکرد در تنگنا و بنبست گیر افتاده و تنهاترین و بدحالترین آدم روی زمین است. حس میکرد نباید به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد کند. تردید به خود او را سست و تنبل کرده بود و منتقد درون باعث میشد دائماً خودش را سرزنش و دچار شرم کند. خلاصه، به نظر میرسید هیچ روزنه امیدی وجود ندارد.
این فصل از زندگی سوفی، فصلی خاکستری و دردآور بود. او جایی در مسیر زندگیاش، بدون اینکه مقصر باشد، درون چاهی عمیق افتاد؛ چاهی که او را به قعر احساس گمشدگی، خستگی و ناامیدی کشانده بود و هرگز فکر نمیکرد بتواند راهی به بیرون پیدا کند.
اما نوشتهها و مدل ذهنی کامیار، چیز دیگری میگفت و راه دیگری را به سوفی نشان میداد. او جور دیگری به دنیا نگاه میکرد و درک و دریافت متفاوتی از زندگی داشت.
سوفی به شدت میترسید؛ از امتحان کردن، از تنها شدن، از پذیرش مسئولیت و تعهد، از چاهی به چاه دیگر افتادن، از نابود شدن و مرگ، از فراموش شدن، از دوست داشتنی نبودن، از اینکه خودش باشد، از اینکه دیگران را از خودش ناامید کند، از اینکه تصمیم بگیرد، از اینکه تصمیمش را عملی کند و کامیار کسی بود که به سوفی یاد داد چطور نترسد.
کامیار به سوفی یاد داد که چطور با وجود همه محدودیتهای ذهنی و محیطی، مسیرش را عوض کند و از کنار چاههای عمیقی که سر راهش کنده بودند، بگذرد. کامیار با نوشتههایش میخواست به آدمهایی مثل سوفی بفهماند چطور مشتاق قدم زدن در مسیر یادگیری بمانند و مسئولانه از کنار حفرهها و چاهها بگذرند و جلو بروند.
آشنایی با سبک نوشتن کامیار باعث شد شوق نوشتن در سوفی زبانه بکشد.
خواندنِ نوشتههای کامیار، این شجاعت را به سوفی منتقل کرد که مدلِ زندگی خودش را خلق کند و خودش را به دنیا بیاورد. برای این کار، باید به ارزشهای خودش احترام میگذاشت و در آداب روزانه و انتخابهایش، این موضوع را در نظر میگرفت. باید آشفتگی و حقیقتِ زندگیاش را میپذیرفت و دست از دفاع و تظاهر کردن، برمیداشت. باید قبول میکرد انسان است تا بتواند انسانیتر با خودش و دنیای اطرافش رفتار کند.
سوفی در نوشتههای کامیار میتوانست چیزهایی را ببیند که قبلاً نمیدید؛ میتوانست چیزهایی را ببیند که وجودشان لذت آفرین بود. میتوانست خودش و احساساتش را ببیند و همینطور آدمهایی که عاشقشان بود و آدمهایی که دوستش داشتند.
او موقع خواندن تک تک نوشتههای کامیار، گاهی گریه میکرد، گاهی میخندید، گاهی به فکر فرو میرفت و گاهی چنان احساس شور و سرمستی میکرد که فرش اتاقش را کنار میزد تا هیچ چیز مانع پایکوبی و رقصیدنش نشود.
سوفی به واسطهی خواندن این نوشتهها بیدار شده بود و میتوانست پوچی زندگیاش را ببیند و حس کند. او پیش از این، برای یافتن معنایی در زندگیاش تقلا میکرد و هر بار برای رسیدن به چنین هدفی شکست میخورد.
اما حالا شعر زندگی فروغ فرخزاد را به خوبی درک میکرد؛ اینکه زندگی با همه پوچیاش ارزش دارد و به زحمت زیستنش میارزد، اینکه دیگر نمیخواست از حقیقت زندگی فرار کند، اینکه دوست داشت زیبایی و معنا را در سادگی زندگی ببیند؛ در آسمان صاف، در بوته نسترن، در نسیمی که میوزد، در ترانههای سفید و ترانههای سیاه، در شرارههای نیاز و جرقههای امید، در ستاره صبح، در ابرهای سرگردان و روزهای بارانی.
سوفی برای شاد بودن دیگر نیاز نداشت کار خاصی انجام بدهد. همان کارهای تکراری که هر روز انجام میداد و همان تلاشهایی که برای رسیدن به هدفهایش در زندگی میکرد، برایش کافی بودند.
بوی قهوه و صدای تایپ کردنش موقع نوشتن، برایش کافی بود تا در آن لحظه احساس شادی و خوشبختی کند. او دیگر فکر نمیکرد دارد زندگیاش را بیهوده هدر میدهد. اینها هر روز تکرار میشدند مثل طلوع و غروب خورشید، اما بیهوده نبودند و این برای سوفی به معنای زیستن با تمام وجود و چشیدن طعم لذت بخش زندگی بود.
سوفی دیگر احساس نمیکرد شکست خورده است بلکه آگاهی را دلیلی برای پیروزی خودش میدانست و این پیروزی را هر روز جشن میگرفت؛ حتی زمانی که اطرافیانش دلیلی برای این کار نمیدیدند.
او از این واقعیت آگاه شده بود که از حقیقت فاصله گرفته و برای شفا یافتن و کاهش رنجهایش باید به دنبال تجربهی مستقیم زندگی و در جستجوی حقیقت باشد.
نوشتههای کامیار باعث شد سوفی بیدار و آگاه شود و این آگاهی به قدری برای او لذت بخش بود که تصمیم گرفت بقیه عمرش را وقف تجربه چنین لذتی کند؛ لذتِ کشف حقیقت و لذتِ زیستن در حقیقت.
اطرافیان سوفی فکر میکردند او یک وصله ناجور است. آدمی است که با دنیای اطرافش همرنگ نیست. آدمی است که با قانون شوخی میکند و برای وضعیت فعلی احترامی قائل نیست. آدمی است که نمیشود با تحقیر یا تحسین متوقفش کرد. این چیزی بود که دیگران از سوفی میدانستند.
اما نظر اطرافیان، حقیقتِ سوفی را به درستی منعکس نمیکرد.
از این رو، سوفی خودش را در میان نوشتههای کامیار جستجو میکرد. او در هر سطری از این نوشتهها، تکههای گمشدهای از خودش را پیدا میکرد و این تکههای پراکنده را کنار هم قرار میداد تا بتواند برای اولین بار، به طور واضح و کامل، تصویر واقعی خودش را ببیند.
برای اولین بار، سوفی توانسته بود سبک متفاوت و جدیدی از زندگی را کشف کند که با ارزشهای او همسو و سازگار بود. گویی بالاخره پس از سالها سرگردانی بین غریبهها و تجربه احساس عدم تعلق و رهاشدگی توانسته بود آشنایی پیدا کند و به قبیله خودش بپیوندد.
دیگر صبحها مضطرب از خواب بیدار نمیشد و با آشفتگی و رنج زیر لب زمزمه نمیکرد که «من متعلق به اینجا نیستم. من اینجا چه غلطی میکنم؟»
سوفی دیگر نمیخواست یک نمونه تقلیدی از اطرافیانش باشد و شخصیت واقعی خودش را پشت دیوار ترس مخفی کند. او تا این جای زندگیاش نسخهی نیمبندی از خودش را نشان داده بود و برای در امان ماندن، حقیقت را پنهان نگه میداشت.
او باید انتخاب میکرد؛ یا باید به سوی ناراحتی میرفت و درد زیستن در حقیقت را میپذیرفت یا اینکه بقیه عمرش را با گوش دادن به داستانهای ساختگی خودش و دیگران هدر میداد.
طبیعت به سوفی این مسئولیت و امکان را داده بود که خودش انتخاب کند؛ بین اندیشیدن و نیندیشیدن، بین شفافیت و سردرگمی، بین احترام به حقیقت و اجتناب از حقیقت.
پس از مدتها تلاش، سوفی این مهارت و آمادگی را پیدا کرده بود تا بتواند بر اساس مطالعات و تعاملات و تجربیاتِ خودش، هوشمندانه قضاوت کند و آگاهانه تصمیم بگیرد.
ژورنال نویسی متفکرانه، یکی از ابزاری بود که از طریق خواندن وبلاگ کامیار با آن آشنا شد. این سبک از ژورنال نویسی تشخیص را برای او آسانتر کرد؛ تشخیص اینکه چه ارزشها، خواستهها، نیازها، ترجیحات و باورهایی از خودش است و چه ارزشها، خواستهها، نیازها، ترجیحات و باورهایی را دیگران به او یاد دادهاند.
این کار، از او حمایت میکرد تا بتواند در مورد اهمیت و اولویت موضوعات مختلف در زندگی خود قضاوت کند و تصمیم بگیرد که آیا قصد دارد به چه چیزی اهمیت بدهد یا ندهد، چه چیزی را بخواهد یا نخواهد، چه چیزی را دوست داشته باشد یا نداشته باشد، چه چیزی را باور کند یا نکند، چه کاری را انجام بدهد یا ندهد.
علاوه بر این، از او حمایت میکرد تا بتواند تشخیص بدهد ارتباط با چه آدمهایی میتواند برایش مؤثر یا غیرمؤثر باشد.
در فرایند ژورنال نویسی متفکرانه، سوفی یاد گرفت که برای خودش حد و حدودی تعیین کند. با این کار میتوانست به خوبی تشخیص بدهد که چه بخشهای از خودش را با چه کسانی و در چه زمانی و چطور به اشتراک بگذارد.
او میتوانست به خوبی تشخیص بدهد که چه کسی مجوز ورود به زندگیاش را دارد و قلب و ذهنش را میتواند در برابر چه کسی گشوده نگه دارد.
در حقیقت، یاد گرفته بود چطور روابط خود را مدیریت کرده و به تشخیص و قضاوت خودش اعتماد کند و احترام بگذارد. البته اعتماد کردن به خودش کار چندان آسانی نبود؛ آن هم در شرایطی که مدام به او گفته میشد که افکار و احساسات و باورهایش اشتباه است.
هر چند با گذشت زمان و نظم شخصی خودش توانست ژورنال نویسی متفکرانه را به عادتی مؤثر برای تمرین قضاوت هوشمندانه و تعیین مرزهای حریم شخصی خودش تبدیل کند، به گونهای که راحتتر از قبل میتوانست تشخیص بدهد چه روشی برای او جواب میدهد یا نمیدهد، چه چیزی برای او خوب و مفید است یا نیست، با چه کسی ارتباط داشته باشد یا نداشته باشد و اینکه چه چیزهایی را به زندگیاش وارد کند و چه چیزهایی را بیرونِ زندگیاش نگه دارد.
سؤالات ژورنال مخصوص او، تلنگری بودند تا بتواند بیشتر و بهتر به خودش، به زندگی درونیاش و به دنیای اطرافش فکر کند. سؤالاتی شبیه به این:
✅ تمرین خودآگاهی
◾ به نظر تو، چه حد و حدودی باید وجود داشته باشد تا به طور کامل زندگی کنی؟ تا به نیازها و ترجیحات و خواستههایت احترام گذاشته شود؟ تا بتوانی در یک رابطه، حس خوبی را تجربه کنی؟ تا بتوانی به خودت برگردی و حقیقتِ خودت را به خاطر بیاوری؟
آشنایی با وبلاگ و نوشتههای کامیار و به دنبال آن، تجربه مستقیم نوشتن از طریق ژورنال نویسی متفکرانه، سوفی را در مسیر شفا، رشد و تغییر قرار داد.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا او به آن خرد، منبع تأیید و بینشی در خودش آگاه شود که در دیگران آن را جستجو میکرد.
سوفی دیگر آن آدم مهرطلب سابق نبود و چون خودش را به اندازه کافی خوب و ارزشمند میدانست، برای حفاظت از آنچه در زندگیاش لازم و مهم بود ـ بدون اینکه احساس گناه کند ـ حد و حدود تعیین میکرد.
او قدم به قدم شخصیت خودش را به گونهای پرورش داد که بتواند متفاوت انتخاب کند، متفاوت دیده شود و در این فرآیند با خودش و دیگری، متفاوت رفتار کند؛ که بتواند به خوبی نیازها، خواستهها و ترجیحات خودش را بشناسد و درک کند و بر اساس همین آگاهی، تصمیماتی بگیرد که نشان میدهد تا چه اندازه برای خودش و نیازها، خواستهها و ترجیحاتش ارزش و احترام قائل است.
سوفی سرانجام پذیرفت که خودش شخصیت اصلی داستانِ زندگی خودش است و باید به سوی خودش برگردد.
⏱️ مکث
شما چطور؟
شما هم باور نمیکنید که کافی هستید؟
شما هم خودتان را ناکافی و معمولی میدانید و فکر میکنید زندگی معمولی، پوچ و بیارزش است؟
شما هم برای تسکین درد ناکافی و معمولی بودن، تلاش میکنید آن چیزی باشید که دیگران از شما میخواهند؟
📌 پینوشت: ژورنال نویسی متفکرانه، سبکی از ژورنال نویسی است که بر موضوع یا مسئلهای خاص تمرکز میکند و تمرین این سبک، میتواند آگاهی ما را نسبت به خود و دنیای اطرافمان دگرگون کند.
فضای ساختاریافته و هدفمند ژورنال هایی که مخصوص این سبک از ژورنال نویسی طراحی شدهاند، این امکان را برای ما فراهم میکند تا اندیشههای خودمان را به شکلی عمیق و دقیق ثبت کنیم و بر این اساس ـ به شکلی مسئولانه و متعهدـ اقدامات لازم را در جهت «خلق سبک زندگی دلخواهمان» انجام دهیم.
• موسیقی: Narrate ur life
• منابع بیشتر برای مطالعه دقیقتر و عمیقتر
1. The Artist’s Way: 30th Anniversary Edition
2. The Disease To Please: Curing the People-Pleasing Syndrome
3. Daring Greatly: How the Courage to Be Vulnerable Transforms the Way We Live, Love, Parent, and Lead
میکروگام ابزاری برای یادگیری و اقدام است و با عشق ساخته شده برای اینکه کمک کند، در مسیر رسیدن بمانیم و از رنجِ راه کم کند، تا سریعتر و با خیال راحت به جستجوی هدفهای بزرگتر و چشم اندازهای زیباتر برویم.
اگر در طول مسیرتان، احساس کردید نیاز دارید با کسی حرف بزنید میکروگام آماده است، همراه و همقدم شما باشد.🌻
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند.
دیوارها را ساختهاند تا با سخت کوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رویاهایمان چقدر برایمان مهم هستند.دیوارها مانع ما نیستند.دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازهی ما، رویاهایشان را دیوانه وار دنبال نمیکنند. رندی پاش